زندگینامه و خاطرات دوستان شهید محمد (حمید) هدایتی

شهید محمد(حمید) هدایتی – نام پدر: محمد حسن – تاریخ تولد: ١٣۴٠/١٢/٢۵ – محل تولد: تهران – نام عملیات: والفجر ۴ – محل خدمت در منطقه: تیپ ۷۱ روح الله، گردان علی‌ابن‌ابی‌طالب – تاریخ شهادت: ١٣۶٢/٠٨/١٧ – محل شهادت: پنجوین – محل دفن: اراک – مسئولیت‌ها: ـ مربی و مسئول آموزش نظامی بسیج سپاه پاسداران. مسئول پادگان امام سجاد علیه السلام و اردوگاه آموزشی صاحب الزمان. مسئول دسته تخریب لشگر و گردان علی‌ابن‌ابیطالب. مربی تاکتیک و تخریب و سلاح.

زندگی نامه شهید

«و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون»

سخن از شهیدی است که در منتهای خلوص و پاکی در راه خدا از همه چیز دست شست و با خون خود وضو گرفت تا نماز خون را در مسجد عشق به پای دارد. شهید محمد(حمید) هدایتی در سال ۱۳۴۰ در شهر تهران دیده به جهان گشود تا با زندگی و مرگش درخت اسلام و مکتب را پاس دارد. شهید از کودکی علاقه خاصی به مجالس مذهبی داشت و شیفته و مبهوت ایثار و شهادت مولایش حسین علیه السلام بود.

همزمان با شروع انقلاب اسلامی او که به همراه خانواده به اراک مهاجرت کرده بود، پیوسته در تظاهرات و مبارزه با حکومت ستمشاهی شرکت داشت. با پیروززی انقلاب اسلامی شهید هدایتی که قلبش برای اسلام و قرآن و دستاوردهای انقلاب می تپید قدم در بسیج گذارد و فعالیت خود را در بسیج آغاز کرد. با آغاز جنگ تحمیلی در سال ۱۳۵۹ عازم جبهه های سرپل ذهاب گردید. اولین باری که شهید به جبهه رفت برای او بسیار پربار بود و او را به مقصودی که در انتظارش بود مشتاق‌تر کرد.

شهید هدایتی بعد از بازگشت از جبهه درآموزش نظامی بسیج مشغول به خدمت گردید و در تاریخ ۲۰/۲/۶۰ به عضویت سپاه اراک درآمد. شهید در یکی از مأموریت‌ هایش در اراک به سختی مجروح گردید و عشق به شهادت در وجودش پرشورتر گردید تا این که دومین بار برای عملیات بیت المقدس به جبهه اعزام شد و در شب مرحله سوم عملیات در شب ۲۰/۲/۶۱ به سختی مجروح گردید.

او بعد از بازگشت مجدد از جبهه، به عنوان مسئول آموزش نظامی مسئولیت خطیر آموزش ارتش ۲۰ میلیونی را در اراک و مناطق زیر پوشش به عهده گرفت و مدتی نیز مسئول اردوگاه آموزشی صاحب الزمان و پادگان امام سجاد علیه السلام بود. بالاخره شهید برای آخرین بار به جبهه می رفت تا حجاب خود را بشکند و به دیدار وجه الله نائل گردد، او لقاء الله را در شهادت می دید.

شهید هدایتی در تاریخ ۲۶/۱/۶۲ به عنوان مسئول نیروهای اعزامی از اراک به جبهه های جنوب عازم گردید و در آنجا در واحد تخریب لشگر علی بن ابیطالب به عنوان مسئول دسته تخریب مشغول بود. همان موقع بود که درونش را بهره‌ای از جلال خداوند گرفته بود. از خنده هایش درس رحمت می آموختی و از رفتارش تحمل مصیبت، شهادت یاران را که با (انا لله) زمزمه می کرد و شهادت را با (الیه راجعون) پذیرا بود. با آغاز عملیات والفجر ۲ به گردان علی بن ابیطالب انتقالی گرفت و به عنوان مسئول دسته گردان مشغول به کار گردید و در عملیات والفجر ۲ و ۳ شرکت کرد تا این که در مرحله دوم والفجر ۴ در تاریخ ۲۰/۸/۶۲ روحش که طاقت دوری خدایش و معبودش را نداشت به سوی او پرواز کرد و پیکر مطهرش در بیابان‌های سوزان منطقه عملیاتی مفقودالاثر گردید.

خاطرات دوستان شهید:

خاک مِهر را می بُرد

بعد از شهادت شهید نجفعلی جان در عملیات والفجر ۳، چند روزی مرخصی به اراک آمدم شهید نجفعلی داماد ما بود و در زمان شهادت سه فرزند داشت. در حین عملیات به دلیل نیاز حضورم در واحد اطلاعات عملیات نتوانستم به مرخصی بروم. وقتی از مرخصی برگشتم بچه های گردان ها و واحدها در روستای چنگوله مستقر بودند و آرام آرام آماده می شدند به مرخصی بروندو لشگر هم قصد داشت به انرژی اتمی ستون کشی نماید.

بعد از نماز صبح شهید هدایتی را در مسجد چنگوله دیدم، انسان مهربان و خوش روئی بود و صحبت با او به انسان آرامش می داد. با هم سلام و روبوسی کردیم گفتم چند روز اراک بوده ام از وضع  بچه های شهید نجفعلی پرسید، گفتم: خوب هستند و بچه ها خیلی متوجه شهادت پدرشان نیستند چون سنشان کم است.

به من دلداری می داد و سعی می کرد از شدت آلام کم کند و بعد جمله ای گفت که در ذهن من تا امروز ماند «خاک مهر را می برد» البته این جمله در بین مردم زیاد استعمال می شود ولی آن روز برای من تازگی داشت فکر کردم، واقعاً این بار سنگین درد و غم از دست دادن عزیز می تواند بعد از مدتی فراموش شود و در نهایت فکر می کردم سرنوشت من و برادر هدایتی (اوس محمد) به کجا خواهد کشید.

چندی بعد ایشان هم  در عملیات والفجر ۴ به خیل شهدا پیوست ولی یادش، حالاتش و اهتمامش در گرفتن عکس و ثبت خاطرات تصویری، که در کنار کار رزمی انجام می داد از اذهان محو نشده است.

راوی: برادر مجید نیکپور

بچه های گروه ویژه

شهید محمد هدایتی از اولین مربیان آموزش نظامی بود. ایشان پس از عضویت در سپاه پاسداران اراک، خیلی زود توانایی های مدیریتی خود را نشان داد و به همین خاطر مسئولیت واحد آموزش نظامی بسیج به ایشان واگذار گردید. هنوز مدت کوتاهی از مسئولیت وی نگذشته بود که با طراحی یک دوره تربیت مربی آموزش نظامی که بعدها به «گروه ویژه» معروف شد، توانست تعداد ۲۸ نفر از بچه های بسیج را گزینش و آموزش دهد. او به خوبی درک کرده بود که در آن مقطع می بایست با کادر سازی، بنیه نیروی واحد آموزش نظامی و در نهایت جبهه های جنگ را تقویت کند.

دوره ویژه یکی از بیاد ماندنی ترین دوره های آموزشی سپاه پاسداران اراک بود. نیروهایی که این دوره سخت را با موفقیت گذراندند به آموزش نیروهای مردمی در مساجد، ادارات، مدارس و کارجانجات مشغول شدند. در کنار این کار پر مشقت، بچه های مربی به هنگام عملیات به جبهه اعزام شده و تجربیات عملی را نیز به دانستنیهای خود می افزودند. و در این راه تعدادی از آنها نیز به فیض عظمای شهادت نائل آمدند.

اوسا هدایتی

در بین بچه های آموزش نظامی، شهید محمد هدایتی به «اوسا» معروف شده بود. به واسطه این بچه های واحد های دیگر هم ایشان را«اوسا» صدا می زدند. این مسئله دو دلیل عمده داشت؛ اول این که: اوسا هدایتی، دارای دانش نظامی سطح بالایی بود. علی رغم این که خدمت سربازی را هم نگذرانده بود و آموزش خاصی را هم ندیده بود، ولی به خاطر علاقه زیادی که به علوم وفنون نظامی داشت، خیلی از دانستنیهای نظامی را از کتابها، جزوات، فیلم ها و … یاد گرفته بود. از نگاهی دیگر اوسا توانایی جسمی خوبی هم داشت واندام او ورزیده و قوی بود و به اصطلاح خیلی چابک و زرنگ بود. و چون همه بچه های آموزش مواردی را که گفتم قبول داشتند به ایشان لقب«اوسا» داده بودند.

دوم این که: شهید هدایتی مسئولیت واحد آموزش نظامی را به عهده داشت و به قول امروزی ها رئیس بچه ها بود و به واسطه تواضعی که داشت منش برادرانه را بین بچه ها برقرار کرده بود، از این رو اگر کسی با بچه های آموزش آشنایی نداشت و داخل جمع آنها می شد، نمی توانست تشخیص دهد چه کسی رئیس آنهاست. البته آن روز تمامیت سپاه این گونه بود. منتهی این قضیه در واحد آموزش نظامی از شدت بیشتری برخوردار بود.

بنابر این همه بچه ها که بین خودشان و فرمانده شان هیچ فاصله طبقاتی نمی‌دیدند و شهید هدایتی را بهتر از برادر دوست می داشتند؛ او را «اوسا » صدا می زدند.

عکس با لباس سپاه

از خصوصیات بارز شهید توجه ویژه به قداست لباس پاسداری بود در این راستا هر گاه به دوستان خود بر خورد می کرد اگر بعضاً دکمه های پیراهن یا جیب شان باز بود شهید هدایتی با دست چپ اقدام به بستن دکمه ها می نمود و در پایان با ذکر صلوات قضیه را خاتمه می داد.

شهید بزرگوار دارای دوربین عکاسی و به گرفتن عکس از رزمندگان علاقه زیادی داشتند ضمناً بچه ها را کنار پوستری که بر روی آن شعارهای اسلامی انقلابی نوشته بود و جلو درب حسینیه سپاه اراک نصب شده بود می آورد و از آنها عکس می گرفت.

این شهید عزیز از تک‌تک برادران سپاه درخواست می نمود که در کنار تابلو بایستند و از آنها عکس می گرفت و هر کس امتناع می نمود با گلایه و اصرار او را راضی به گرفتن عکس  می نمود که در این راستا شهید بزرگوار قریب ۱۵۰ عکس از بچه های سپاه گرفتند که در اختیار یکی از همرزمان شهید می باشد. لازم به ذکر است اکثر عزیزانی که با این تابلو عکس گرفته اند به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.

راوی: برادر مجتبی مختاری

گاز اشک آور عمل نکرده

آذرماه سال ۱۳۵۹، هنگامی که دوره آموزشی تربیت مربی را در مرکز آموزش شیراز می گذراندیم به اتمام رسید. و پس از تحویل دادن وسایل و تجهیزاتی که گرفته بودم، آماده خروج از پادگان شدیم. در طول دوره، شهید هدایتی وسایلی را که احساس می کرد از نظر مربیان آموزشگاه مصرف شده اند و به درد نمی خورند جمع آوری می کرد تا بعداً که به اراک برگشتیم از آنها به عنوان لوازم کمک آموزشی استفاده شود.

در بین این وسایل دو تا نارنجک اشک آور عمل نکرده هم بود که اوسا هدایتی آنها را از کلاس عملی جنگهای شیمیایی به دست آورده بود. و می خواست از مواد داخل آن استفاده کند.

هنگام خروج از پادگان، نگهبانان شروع به بازرسی ساک های بچه ها که وسایل شخصی در آن بود، کردند. نوبت به ساک اوسا که رسید، ناگهان در حین گشتن وسایل داخل آن، یک کیسه پلاستیکی را که نارنجک ها در آن بود از ساک بیرون آورد و در حالی که در پلاستیک را باز  می کرد از اوسا پرسید؛ اینها چیه؟ همین که اوسا شروع به توضیح دادن کرد. بوی گاز اشک آور فضا را گرفت و نگهبان ها یکی پس از دیگری شروع به عطسه کردند. و اشک از چشمانشان سرازیر شد. بعضی ها هم از روی کنجکاوی به نارنجک ها دست می زدند. و به طور ناخودآگاه پس از عطسه و ریزش اشک، دستهاشون را به صورت ها می مالیدند. بی خبر از این که این کار شدت عطسه و اشک را چندین برابر می کرد.

خلاصه این که، ظرف مدت چند دقیقه ولوله عجیبی جلوی درب پادگان ایجاد شد. ما هم چون تجربه استشمام گاز اشگ آور را داشتیم، کناری ایستاده و صحنه را نگاه می کردیم. در این حین فرمانده نگهبان ها سوار بر یک دستگاه جیپ از راه رسید و با عتاب و خطاب فریاد زد این چه وضعیه؟ یکی از نگهبان ها جلو رفت و در حالی که صورتش قرمز و از اشگ خیس بود و پیوسته عطسه می کرد، احترام نظامی گذاشت و دست و پا شکسته توضیح داد، و با انگشت اشاره اوسا و ساکش را نشان داد. فرمانده از جیپ پیاده شد و به طرف ساک اوسا که اکنون روی زمین بود رفت و شروع به بازرسی آن کرد. چند ثانیه نگذشته بود که ایشان هم به درد هم قطارانش گرفتار شد.

به هر حال فرمانده و نگهبان ها که مستأصل شده بودند، با اشاره به ما فهماندند که وسایلمان را برداریم و برویم، تا شاید این ولوله ختم به خیر شود. همگی براه افتادیم و حدود چندصد متر از پادگان فاصله گرفته بودیم که همگی بی اختیار زدیم به خنده. جای شما خالی، در طول مدت عمرم این اندازه نخندیده ام.

پس از ان ماجرا خودمان را رساندیم به دروازه اصفهان شهر شیراز و سوار بر اتوبوسی شدیم که تقریباً آماده حرکت بود. در نتیجه با عجله سوار شدیم، ساک ها را نیز داخل اتوبوس بردیم. هنگام نشستن، چون می خواستیم همگی کنار هم باشیم، می بایست کمی جابجایی انجام شود. حالا اتوبوس هم راه افتاده بود، و توی جاده اصلی به طرف اصفهان در حال حرکت بود. با توجه به تاریکی شب و سرمای پائیز تمام درب و پنجره ها بسته و بخاری اتوبوس هم با شدت تمام کار می کرد، در حین جابجایی و در تاریکی، یک نفر پا گذاشته بود روی ساک اوسا، چند لحظه بعد دوباره بوی گاز اشک آور تمام فضای اتوبوس را گرفت و با توجه به گرمای داخل اتوبوس شدت بیشتری را به خود گرفته بود. بدین ترتیب این بار خود ما و همه مسافران داخل اتوبوس و راننده و شاگرد عطسه می کردند و اشک می ریختند. و همگی از هم می پرسیدند چی بود؟ این دیگه چیه؟ و …. بالاخره یکی از ما چند بار گفت؛ پنجره ها را باز کنید هوا عوض بشه. ظاهراً بخاری اتوبوس خراب شده و …

پس از این ما و چند نفر دیگر پنجره ها را باز کردیم. و در این فاصله اوسا توانست نارنجک های اشک آور را مجدداً بسته بندی کند و بعد از گذشت حدود یک ساعت و نیم ماجرا تمام شد.

همه اینها به خاطر این بود که در زمان بنی صدر ملعون هیچ گونه امکاناتی به سپاه نمی دادند و بچه ها مجبور بودند وسایل مورد نیازخود را از این طریق تهیه کنند. البته بعدها مواد این دو تا نارنجک خیلی بدرد خورد، و شهید هدایتی به روشی ابتکاری در کلاس های جنگ شیمیایی از مواد درون نارنجک ها استفاده می کرد. و نیروهای آموزشی را نسبت به خطرات مواد شیمیایی توجیه می کرد.

تیر اندازی با تفنگ برنو

در زمستان سال ۱۳۵۹یک دوره آموزش نظامی در مسجد شمس محله خودمان (خیابان شهید رجایی) توسط بسیج که آن موقع آقای شمشیری بودند برگزار گردید و چهار قبضه اسلحه M1 آورده بودند و آنها را آموزش می دادند که شهید هدایتی با دقت و با نظم خاص مطالب را می نوشتند و در آموزش تاکتیکی که در خرابه ای در نزدیک مسجد بود خیلی خوب انجام می دادند و اولین جرقه آموزش نظامی و مربیگری آموزش از آنجا شروع شد و بعد ها ایشان به اردوهای دیگر رفتند و مربی کار آزموده ای شدند. یک سال بعد در یک میدان تیر که ایشان فرمانده خط بودند و ما هم چون قرار بود مربی آموزشی شویم با یکدیگر مواجه شدیم. ایشان اعتقاد داشتند که مربی ها باید همه چیز را بدانند و برای تجربه با هر اسلحه نیز باید شلیک کنند. براین اساس تنها اسلحه برنوی که تحویل بسیج بود به من دادند و گفتند یک تیر با هدف آزاد بزن و در موقع شلیک نمی دانم چه برنامه ای پیش آمد که سر اسلحه کمی پایین آمد و تیر از نیم متری سر برادر هدایتی عبور کرد و همه حاظرین بهت زده ما دو نفر را نگاه می کردند از طرفی ناراحت بودند چنین ماجرایی رخ داده و از طرفی خوشحال بودند که اتفاقی نیافتاده است. به هر حال آن اتفاق به خیر گذشت و به کسی آسیبی نرسید.خلاصه از آن پس آموزش به شدت شروع گردید و ایشان تا موقعی که جذب سپاه پاسداران نشده بودند با تلاش و کوشش بسیار آموزش نظامی را ادامه دادند و البته ایشان بیشتر با برادر من(جلیل مشیدی) همراه بودند.

راوی: برادر جلال مشیدی

اوسا هدایتی مصداق بنیان مرصوص

شاید لقبی که به او داده بودند به خاطر استادیش در جنگ با مین بود. تا آنجا که ذهنم یاری  می‌کند قبل از عملیات والفجر ۴ با او آشنا شدم. جوانی سرحال، قبراق، مصمم، منظم، دقیق، اهل دل، تمیز، متدین، شب زنده دار، کم خواب، کم خوراک، وجود این خصوصیات باعث شده بود که به او خیلی علاقه‌مند شوم و او هم انصافاً این بنده حقیر را تحویل می‌گرفت تا جائی که در مأموریت عملیات والفجر ۴ خواستم در کنار ایشان باشم و قبول کرد.

از ریز بینی ها و دقت نظر او بسیار استفاده می کردم و لذت می بردم به عنوان مثال: وقتی که نامه می نوشت و آن را داخل پاکت می گذاشت، جاهایی که اسم جلاله یا اسم ائمه معصومین علیهم السلام را داشت حتماً چسب می زد و می گفت شاید در حمل و نقل نامه دست افرادی که وضو ندارد به آن بخورد و ما باعث نشویم دست بی وضو به اسماء جلاله بخورد.

یادش بخیر در منطقه سر پل ذهاب در جزیره سادات در موقع استراحت توی چادر با یک معذرت خواهی حتماً می بایست رو به قبله بخوابد(انگار دیروز است و هنوز صدای مهربانش قابل حس است).در شب‌های عادی که رزم شبانه یا راهپیمایی یا برنامه دیگری نداشتیم سعی می کرد زودتر بخوابد که برای نماز شب زودتر بیدار شود. اگر یک ساعت قبل از اذان صبح هم بیدار می‌شدی در حسینیه گردان که وسط مقر بود و تنها کفی چادری داخل آن پهن بود و دورادور آن سنگ چین شده بود و مانند مساجد صدر اسلام سقفی نداشت با دست مجروح در حال قنوت بود.

قبل و بعد از غذا مقید به خوردن کمی نمک بود و می‌گفت سنت رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم  است. جایش موقع خوابیدن جلو درب چادر بود. شاید نمی خواست در موقع بیدار شدن بچه ها متوجه شوند و شاید به خاطر این که فرمانده دسته بود به عنوان پدر خانواده می‌خواست مواظب نیروهایش باشد. غذای نیروهایش را خودش تقسیم می‌کرد تا به کسی کمتر و یا به کسی بیشتر نرسد، سعی می‌کرد عدالت را رعایت کند. در نظافت چادر و شستن ظرف ها از نیرو هایش جلو تر بود.

علی رغم مجروحیت و جانبازیش در تمرینات و رزم های قبل از عملیات از بقیه نیرو هایش پیش قدمتر بود و هر تاکتیکی را اول خودش انجام می داد. در هر فرصتی که پیش می آمد قرآن زیپی‌اش را از جیبش بیرون می‌آورد و شروع به تلاوت قرآن می کرد. من الان می فهمم که در زمان قرائت قرآن چه چهره ملکوتی داشت و در چه حال و هوایی بود. واقعاً از جوانان اهل بهشت بود. در این دنیا.

واقعاً در سخت ترین شرایط جنگ  لحظه ای و ذره ای بحران روحی و نارا حتی نداشت بنیانش همه مرصوص بود (بند  پوتین هایش تا سوراخ آخر بسته بود – گتر شلوارش بالا تر از ساق پا – فانسخه اش محکم و   لباس هایش مرتب و منظم بود ).

دائماً با وضو بود از دوستان شهیدش صحبت می کرد و در انتظار وصال بود. مصداق آیه شریفه «من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه» بود از رفقای قدیمی سید عباس سجادی بود و هر وقت به هم می رسیدند سرود «دادی بشارت ربنا» را زمزمه می کردند و هر دو در انتظار شهادت بودند .(خوشا به حالش و خوشا به حال ما که توفیق مصاحبت با آنان را پیدا کردیم) به تاکتیکهای نظامی وارد بود و سعی می کرد به نیروهایش هم آموزش دهد.

یادم هست یک روز ظهر سید عباس برای ناهار مهمان ما بود .بعد از ناهار همین طور که صحبت  می‌کرد رسید به آنجا که رفیقان می روند نوبت به نوبت، با اشاره به اوسا هدایتی، خوشا روزی که نوبت بر من آید. در مراسم دعای توسل یا زیارت عاشورا که هر وقت در چادر خودمان و در جمع محدود نیرو های دسته تشکیل می‌شد وقتی دعا می‌خواند واقعاً حالتش برای من قابل وصف نیست. اگر آن موقع می‌خواستیم بگوییم اوستا توی این دنیا نیست شاید ممکن نبود ولی الآن به جرأت می توانم بگویم که از این دنیا جدا می شد و در حضور دوستان شهیدش دعا می خواند و انصافاً که ما نمی فهمیدیم.

راوی: برادر محمود زینعلی

لحظه های عروج

عملیات والفجر ۴ در تاریخ ۲۷/۰۷/۱۳۶۲ در منطقه مریوان و پنجوین عراق آغاز شده بود و لشگر ما علی بن ابیطالب علیه السلام در مراحل اول و دوم این عملیات شرکت نداشت چون در منطقه مهران مأموریت داشت. از این رو پس از اتمام ماموریت در منطقه مهران از تاریخ ۰۸/۰۸/۱۳۶۲ وارد منطقه عملیاتی والفجر ۴ شد .

من در گردان علی بن ابیطالب علیه السلام لشگر سازماندهی شده بودم. فرماندهی گردان به عهده برادر علی اصغر فتاحی بود و فرمانده گروهان ما هم برادر سید حسین میروهابی و فرمانده دسته ما هم برادر محمد هدایتی (اوسا) بود که بنده معاون ایشان (معاون دسته) بودم .

پس از ورود به منطقه عملیاتی ، واحدها و گردان های لشگر در محدوده پنج کیلومتری شهر مریوان و در نزدیکی روستایی بنام «دره تقی» استقرار یافتند . گردان ما مدتی در این محل بود تا این که با نزدیک شدن زمان عملیات ، گردان های رزمی ابتدا وارد پادگان «گرمک» عراق و سپس در «دره شیلر» استقرار پیدا کردند و بعد از آن به پشت ارتفاعات «کیولری» که طی مراحل قبلی عملیات آزاد شده بود منتقل و آماده اجرای مرحله سوم عملیات والفجر ۴ شدند .

بالاخره روز پانزدهم آبان حدود ساعت پنج بعدازظهر در چادرهایمان کنار رودخانه شیلر بودیم که منادی ندا در داد؛ برادران با تجهیزات کامل آماده شوید . آری مثل این که وقت آن رسیده بود تا کفار بعثی ضربتی از ذوالفقار گردان علی بن ابیطالب علیه السلام دریافت کنند و حماسه ای دیگر از رزمندگان دلاور این گردان در تاریخ دفاع مقدس ثبت شود.خلاصه شور و  ولوله ای در شیارها پیچید. فرمانده گروهان ما برادر سید حسین میروهابی به فرماندهان دسته ها می گفت: «یاالله، زود باشید، معطل نکنید، آماده شوید.» بچه ها تجهیزات کامل بستند و فشنگ های اضافی ، و یکی دو تا نارنجک که هر نفر با خود داشت برداشتیم . جیره جنگی و مقداری میوه همه را داخل کوله پشتی گذاشتیم و یک پتو روی آن بستیم . برادر محمد هدایتی (اوسا) هم تند تند آماده می شد و به بچه ها نکات لازم را گوشزد می کرد .

 هنگام نماز مغرب و عشا شده بود . طبق معمول بنا شد سرود بخوانیم ، چند نفری توی چادر ما جمع شدند . سرود را شروع کردیم . یکی  دو تا سرود خواندیم از جمله هجر یاران (همسفران)  و … وقت نماز فرا رسیده بود . برادران نماز را در چادرها و در هر جایی که می شد دو سه تایی بر پا می کردند. پیک گردان آمد و صدا زد «زود باشید ما منتظر شما هستیم». گروهان یک و دو رفتند. هوا تاریک شده بود . ماشین های ایفا ، تویوتا و کمپرسی جهت انتقال بچه ها حاضر بودند. در این هنگامه عاشورایی یکی عکس می گرفت، یکی مصاحبه می کرد، یکی فیلم برداری می کرد و …. تبلیغات گردان هم، مارش حمله را از بلندگو پخش می کرد.

بالاخره سوار شدیم. در حین رفتن بعضی ها فریاد می زدند «التماس دعا» یک عده دعا می خواندند. بعضی ها قرآن بالای سر بچه ها گرفته بودند تا رزمندگان راه خدا از زیر قرآن عبور کنند و متبرک شوند و عده ای شعار می دادند . عده ای سرود می خواندند. خلاصه شور و حالی بود. یک شلوغی عجیب و دوست داشتنی به وجود آمده بود. صدای صلوات و شعار و سرود یک لحظه قطع نمی شد. بچه ها همدیگر را در آغوش می گرفتند. اگر کسی دلخوری یا ناراحتی داشت حلالیت می طلبید. به هم التماس دعا می گفتند، بیشتر طلب شفاعت در روز قیامت را داشتند. برادر شوکتی که بچه ساوه بود و فردی بسیار با تقوا و مطلع بود چند تا دعا خواند. حالا تقریبا نیم ساعت از راه را به همین نحو طی کرده بودیم تا این که کنار یک تپه و داخل یک شیار ماشین ها توقف کردند و دستور آمد که پیاده شویم.آمدیم پایین و تجهیزاتمان را مرتب کردیم. فوراً سازماندهی شدیم و هر کس در دسته و گروهان خودش قرار گرفت و به ستون یک آماده حرکت به طرف اهداف بودیم. دشمن هم بیکار نبود و به شدت آتش می ریخت.

خلاصه دستور رسید که خیلی فوری اورکت ها و پتوها را زمین بگذارید و فقط تجهیزات جنگی و کوله پشتی ها را بردارید و حرکت کنید. گروهان یک و دو و ما هم دنبال آنها حرکت کردیم . اوسا هدایتی و محمد حسین را دیدم که مشغول عطر زدن بودند. بچه ها دائماً سفارش به التماس دعا و شفاعت می کردند. از روی یکی از یال های یک ارتفاع شروع به بالا رفتن کردیم. ستون یک حرکت می کردیم. یه کم بدورو، یه کم آهسته به این ترتیب در مسیری که پر از درختان بلوط بود و شاخ و برگ آنها به سر و صرورت بچه ها می خورد پیش می رفتیم.

فرماندهان سفارش می کردند که پاهایتان صدا ندهد تجهیزاتتان سر و صدا نکند. صدای ذکر بچه ها مثل کندوی زنبور عسل به گوش می رسید. حدود یک ساعت راه رفته بودیم که اعلام کردند پائین تر از محل استقرار دشمن هستیم. پس از طی مسافتی دیگر حالا تقریبا به ۵۰ متری سنگرهای کمین عراقی ها رسیده بودیم.

خلاصه برادر محمود جهان پناه فرمانده گروهان یک از سمت راست و برادر مسعود مرادی فرمانده گروهان دو از قسمت میانی و برادر سید حسین میروهابی هم که فرمانده گروهان سوم بود پشت سر آنها حمله را شروع کردند. به محض این که بچه ها به دید و تیررس عراقی ها رسیدند تیربارها شروع به آتش کردند و در همین شرایط چند نفر تیر خوردند و مجروح شدند. بچه ها به صورت آتش و حرکت پیشروی می کردند تا این که به سنگرهای عراقی رسیدیم. بعضی از تیربارهای دشمن خاموش شده و بعضی هاشان هنوز شلیک می کردند.

در این حین برادر محمود معین الاسلام را دیدم. از او پرسیدم گروهان سوم کجا عملیات می کند؟ او گفت: «برو سمت چپ» رفتم تا بچه‌های دسته خودمان را پیدا کردم. اینجا بود که عام یعقوب(یعقوب صیدی) را دیدم مجروح شده بود و هنوز دستور می‌داد تا بچه ها عجله کنند و می گفت بجنبید بروید جلو و خودش به حالت دراز کشیده فقط شانه ها و دستهایش بالا بود ولی با روحیه عالی بچه ها را هدایت می کرد.

ما هم هنگام عبور شعار همیشگی ایشان را تکرار کردیم«قال رسول الله نور عینی، حسین منی و انا من حسینی…» عام یعقوب هم می خندید. به هر حال رفتم تا یک جایی که به نظرم مناسب آمد مشغول کندن جان‌پناه با کارد سنگری شدم زمین فوق‌العاده سفت بود، مثل کندن چاه با سوزن. برادر فتاحی یک دره را نشان می داد و می گفت: اینجا را داشته باشید. عراقی‌ها از اینجا ما را دور نزنند عراق با توپ‌های فرانسوی منطقه را شخم می‌زد. دود و غبار اطراف را طوری پوشانده بود که شب و روز را نمی شد تشخیص داد.

خلاصه این که بچه ها با شجاعتی که از خود نشان دادند ، عراقی ها را تار و مار کردند و سه تا تپه را که اهداف گردان بود تصرف کردند. بعداً من متوجه شدم که بچه های گروهان ما (گروهان سه) روی تپه جلویی هستند. یک خاکریز نعلی شکل روی تپه بود که قسمت باز آن به طرف عراقی ها قرار داشت و تانک‌ها و نفربرهای دشمن از این زاویه به داخل خاکریز تیر مستقیم و آرپی جی ۱۱ شلیک می‌کردند .

هوا که روشن شد ما بچه ها را روی تپه مقابل که فاصله کمی با ما داشت به وضوح می دیدیم که چطور در مشقت افتاده بودند. خیلی سخت و دشوار است که آدم ببیند دوستانش جلوی چشمانش تکه تکه می‌شوند و منتظرند کاری بکنند.

حدود ساعت ۳۰/۸ صبح نیروهای عراقی حمله کردند. آتش توپخانه و خمپاره اندازها سنگین بود. تانک ها و نفربرها هم می زدند. علاوه بر این هلی‌کوپترهای جنگنده هم  با فاصله خیلی نزدیک آمدند و بالاخره با هر چه که داشتند ما را زیر آتش گرفتند. حتی بچه ها را با موشک هدف قرار می دادند. یکی از بچه ها گفت: یک نفر مجروح شده و پایین تپه طرف عراقیها افتاده بروید بیاوریدش. دو تا از بچه ها به نام های منصور شهبازی و محمد موسوی با چند تا نارنجک رفتن پایین سراغ آن برادری که مجروح شده بود.

در این حین نمی دانم چطور شد که دستور عقب نشینی دادند .حالا علاوه برآن مجروح  دو نفر دیگر از بچه ها هم طرف عراقیها رفته بودند. نگاه من روی تپه مقابل دوخته شده بود. می‌دیدم که عراقی‌ها تپه را اشغال کرده‌اند و در حال برپا کردن خمپاره‌انداز و تیربارهای سنگین بودند و بعضی‌هاشان به مجروحین تیر خلاصی می زدند. وضعیت غیر قابل تحمل و توصیف است. بعداً متوجه شدم که یکی از لشگرها باید در جناح ما عملیات می‌کرده و با نیروهای ما الحاق می شده که متأسفانه آنها نیامده بودند و به ناچار ما در این وضعیت گرفتار شده بودیم .

به هر حال دیگر کاری نمی شد کرد. بچه ها وسایل و تجهیزات خودشان را برداشتند و تپه هایی را که شب گذشته تصرف کرده بودیم خالی کرده و به عقب برگشتیم. در مسیر برگشت و عقب نشینی با مجروحینی که عمدتاً از دوستان و همرزمان خودمان بودند مواجه می شدیم که خستگی مفرط و طاقت فرسا رمقی برای کمک به کسی باقی نگذاشته بود ضمن اینکه منطقه بطور کامل زیر آتش مستقیم هلی کوپترها و کاتیوشا و تیر بارها دشمن قرار داشت و با نبود آمبولانس تخلیه مجروحین غیر ممکن شده بود . دیدن صحنه مظلومیت رزمندگان با تن مجروح و شهید شدن آنها عذاب آور و فراموش نشدنی بود.

با این حال با مشقت های فراوان در زیر آتش شدید دشمن و با هر زحمتی که بود خودمان را به مقر قبلی گردان رساندیم . تازه درد و مصیبتمان خالی بودن جای بچه ها آشکارتر شد . هر سنگری را نگاه می کردی چند نفر کم داشت . وقتی سراغ سنگر خودمان رفتم گریه ام گرفت . چون با کاک محمد (اوسا) دو نفری این سنگر را حفر کرده بودیم و در زمان حفر سنگر توصیه می کرد با هم ذکر لا اله الا الله بگیم.

این وضعیت چقدر به اربعین امام حسین علیه السلام شباهت داشت. وقتی اهل بیت علیهم السلام دوباره به کربلا برگشتند. حالا او رفته بهشت نزد دوستان و همرزمانش مثل داداش احمد که آنها با هم خیلی دوست بودند. برادرم در عملیات بیت المقدس (فتح خرمشهر) شهید شده بود . اوسا با برادرم در آن عملیات همرزم بودند. روی همین حساب مرا نیز «کاک محمود» صدا می زد. چون آنها همدیگر را اینطوری صدا می زدند. در ضمن یک روز دسته جمعی با هم دیگر صیغه عقد اخوت خوانده بودیم.

خلاصه از سنگر روبروی ما علی حاجیان، میر علییاری هم نبودند و از یک سنگر بالاترمحسن ربیعی، پایین تر سید حسین میروهابی، غیاث آبادی نبودند. خیلی سوت و کور بود. در همین حین عمو فرج (فرج اله باقری) آمد پیش ما و آن شب به جای اوسا او با من هم سنگر شد.

علی اصغر فتاحی فرمانده گردان علی بن ابیطالب علیه السلام هم مأموریت گردان تحت امر خود را در این مرحله از عملیات این گونه بیان می کند:

گردان با عبور از خط گروهان ضد زره مانند گردان کربلا از حد فاصل رودخانه گوگسور تا یالی که از ارتفاع ۱۸۶۵ شاخ تارجر به روستای کلز آسیاب امتداد داشت در حالی که دشمن خواب بود گذشت. ابتدا گروهان یک به فرماندهی محمود جهان پناه ظرف ۱۰ دقیقه سنگر‌های کمین دشمن را نابود و ارتفاع اول را پوشاند و گروهان دوم به فرماندهی مسعود مرادی که در وسط بود تپه دوم را تصرف کرد و گروهان سوم هم به فرماندهی سید حسین میروهابی که احتیاط بود در ساعت ۱:۳۰ نیمه شب تپه سوم را تصرف نمود . این گروهان تا صبح مقاومت کرد و با گروهان های یک و دو الحاق نمود.

یک نفر از رزمندگان گردان علی بن ابیطالب علیه السلام می گوید: یکی از مجروحین به نام علی ابوالحسنی را به عقب می آوردیم که متوجه مجروح دیگری به نام آشوری که ۷ گلوله به بدنش اصابت کرده بود شدیم، ابوالحسنی در حالی که یک گلوله به سینه اش اصابت کرده بود به ما گفت برانکارد را برای آشوری ببرید. آشوری را به اورژانس رساندیم و هنگامی که برگشتیم ابوالحسنی را ببریم مشاهده کردیم دعوت حق را لبیک گفته و به لقاءالله پیوسته است.

هر دو گردان در این شب پایگاه های دشمن را تصرف و بخشی از نیروهایش را به هلاکت رسانده و یا اسیر نمودند. بخشی از نیروهای دشمن هم به سمت خرمال و روستای سرکان فرار کردند. در این شب قرار بود یکی از یگان های سپاه ارتفاعات ۱۷۴۰ ، ۱۶۸۱ و ۱۶۶۲ کانی مانگا را پاکسازی کرده و به طرف گردان های عمل کننده لشگر علی بن ابیطالب علیه السلام بیاید که متأسفانه وارد عمل نشد. بنابر این گردانهای علی ابن ابیطالب علیه السلام و کربلا مجبور به ترک مواضع شده و در ساعت ۱۰ صبح روز بعد (۱۸/۰۸/۱۳۶۲) به مواضع شب قبل بازگشتند .

در تاریخ ۱۸/۰۸/۱۳۶۲ آخرین وضعیت به این شکل بود گردان سیدالشهدا علیه السلام روی ارتفاع ۱۴۲۲ و گردان روح الله (ره) روی ارتفاع ۱۴۱۴ و یک گروهان از گردان  موسی بن جعفر علیه السلام روی ارتفاع ۱۳۶۰ و گروهان ضد زره روی ارتفاع ۱۴۰۰ در حال پدافند بودند و دشمن آتش سنگینی از جناحین بر سر آنها می ریخت . گردان های کربلا، علی ابن ابیطالب علیه السلام و دو گروهان از گردان موسی بن جعفر علیه السلام هم به عقب خط اعزام گردیدند.

در همین تاریخ دشمن از روی تپه سبز که در محاصره نیروهای ما بود و دو شب بر روی آن مقاومت می کرد عقب نشینی نمود و در عصر همین روز نیروهای خودی روی آن مستقر شدند.

شب ۱۹/۰۸/۱۳۶۲ توسط دستگاه های مهندسی بین تپه سبز معروف به (کله قندی) و یال ضلع شرقی کانی مانگا که جاده شنی از وسط آن می گذشت خاکریز بلندی زده شد تا هم از دید دشمن بر جاده کاسته شود و هم نیروهای خودی استقرار پیدا کنند.

«یادش در خاطره ها و راهش در پیشاپیش سالکان جاودانه باد.»

 

شما همچنین می توانید ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *