کشف نیمه دوم زمین (داستان علمی تخیلی ایرانی)

 به‌نام خداوند بخشنده مهربان

مقدمه:

     داستان‌های علمی تخیلی با توجه به جذابیت و ویژگی‌هایی که دارند ، چنانچه هدفمند تهیه و تدوین شوند، می‌توانند ضمن تامین بخشی از نیازهای مطالعاتی و علمی جوانان و نوجوانان، به‌عنوان یک الگوی مناسب و مفید برای پر کردن اوقات فراغت و همچنین شکوفا نمودن استعدادهای ذهنی و فکری آنان مورد استفاده قرار گیرند.

     مسلما بسیاری از داستانهای خارجی که توسط نویسندگانی مانند ژول ورن تهیه شده است نیز، با همین طرز تفکر تهیه شده و به همین دلیل این آثار توانسته اند ، منشا بسیاری از اختراعات در قرن حاضر قرار گیرند .

     گروهی از نویسندگان نیز با توجه به جذابیت اینگونه داستانها و با سوء استفاده از نیازهای روحی جوانان ، گاهی اقدام به تهیه مطالبی می کنند که نه تنها هیچگونه تاثیر مثبتی در پر کردن اوقات فراغت مخاطبین خود ندارد ، بلکه با سوق دادن آنان به سمت افکار رویایی ، بیهوده ، پوچ و نا معقول زمینه های انحرافات فکری را در جامعه فراهم می نمایند .

     این در حالیستکه متاسفانه علی رغم وجود پتانسیلهای فراوان ، ادبیات غنی و آثار علمی متعدد و متنوعی که توسط دانشمندان شرقی بخصوص مسلمانان اختراع یا کشف شده، نویسندگان این بخش از کره خاکی کمتر به این سمت ، یعنی تدوین داستانهای علمی تخیلی گرایش داشته اند ، در حالیکه این داستانها نیز از جذابیت خاص خود بهره مند بوده و می توانند نقش قابل توجهی در رشد علمی جامعه داشته باشند .

     با نگاه به این نکته ، در این مجموعه که شاید بتوان از آن بعنوان اولین داستان علمی تخیلی ، ایرانی نام برد ، تلاش شده است تا ضمن ارائه الگویی متناسب با فرهنگ اسلامی و ملی ، داستانی سرشار از جذابیت ، توام با توجه به نکات آموزشی ، ارائه گردد.

       اما در مورد اینکه چه عامل و انگیزه ای سبب شد تا این داستان نوشته شود، باید بگویم، حدود نه سال پیش هنگام مطالعه یک روزنامه ، این فرضیه دانشمندان که میلیونها سال قبل بر اثر برخورد یک شهاب سنگ عظیم الجثه به زمین ، این سیاره به دو تکه تقسیم و بخشهای زیادی از آن نابود شده ، توجه من را به خودش جلب کرد و این ذهنیت باعث شد تا شب هنگا م در پاسخ به درخواست فرزند خردسالم برای گفتن قصه ، بدون مطالعه و فکر قبلی و برای سرگرمی او بطور ناگهانی ودر عین حال پیوسته در ذهنم داستانی شکل بگیرد که با استقبال خیلی خوب او و بعدها کودکان و نوجوانان میهمانان و بستگان مواجه شد ، بطوریکه بارها در رفت وآمدهای خانوادگی درخواست بازگویی مجدد داستان را داشتند ، تکرار این درخواستها باعث شد تا پس از گذشت این مدت طولانی ، داستان را بازنگری و به چاپ برسانم .

     همانگونه که اشاره شد موضوع این داستان بر اساس نتایج یک رشته تحقیقات علمی در مورد چگونگی برخورد یک شهاب سنگ با زمین شکل گرفته و قالب داستان نیز تصویری است از جریان یک کشف بزرگ توسط یک جوان مبتکر مسلمان به نام سعید که اختراع جدید او حوادث یک ماجرای بسیار مهیج را در پیش روی او قرار می دهد و در نهایت منجر به کشف نیمه دوم زمین و ساکنان آن که اکنون در گوشه ای از کهکشان لایتناهی از نیمه دیگر خود فاصله گرفته و از نظرها پنهان مانده ، می شود.

     امیدوارم این داستان و داستانها مشابه آن زمینه ای باشند برا ی کمک به آنچه در سالهای اخیر از آن بعنوان « نهضت نرم افزاری » نام برده می شود .

                                                             احمدرضا هدایتی

                                                               خرداد ماه ۱۳۷۶

کشف نیمه دوم زمین

Exploration of the second half of the earth (Science fiction story)

قسمت اول – آزمایشگاه

        سعید جوان مسلمان با ایمان و کنجکاوی بود که از کودکی علاقه زیادی به انجام آزمایشات علمی داشت و پیوسته ضمن مطالعه کتب درسی ،کتاب های علمی زیادی را مطالعه می کرد و مطالب گوناگونی را مورد تحقیق قرار می داد و سعی می کرد تا از این طریق به ریشه و علت هر موضوع پی ببرد . اتاق کار سعید همیشه انباشته بود از انواع کتاب ها و مجلات علمی , وسایل الکتریکی و مواد شیمیایی که برای مطالعه و آزمایش از آنها استفاده می کرد.

     سعید کتابهای زیادی را در مورد دانشمندان خارجی و ایرانی و اختراعاتشان خوانده بود و اعتقاد داشت مسلمانان باید مثل گذشته گوی سبقت در گذر از مرزهای علم را در اختیار داشته باشند .

     اتاق کار سعید که بیشتر به یک کارگاه بزرگ شباهت داشت ، بخشی از یک گلخانه قدیمی بود که در گوشه باغی که سعید و خانوده اش در آنجا زندگی می کردند قرار داشت و این محل جایی بود که سعید هر روز پس از برگشتن از هنرستان وارد آنجا می شـد و به مطالعه یــا انــجام آزمایشات مختلف در زمینه رشته های مورد علاقه اش یعنی الکترونیک یا شیمی مـی پرداخت و گاهی هم وسایلی را می ساخت که کسی بجز خودش از آنها سر در نمی آ ورد .

    بعضی وقتها هم همراه بــا صدای ها ی خفیف انفجار، دود غلیظی محوطه بـاغ را می پوشاند و صدای اعتراض خانواده را بلند می کرد . سعید شانس آورده بود که باغ بزرگ بود و همسایه ها با آنها فاصله زیادی داشتند .

     چند روزی بود که فکر ساختن ماده یا وسیله ای که بشود با آن جاذبه زمین را خنثی کرد، ذهن سعید را سخت بخودش مشغول کرده بود . او همه عقلش را روی هم گذاشت و هر مطلبی را که در دسترس داشت جمع آوری کرد ، این کار چند ماهی طول کشید و بالاخره با نام خدا مشغول ساخت آن ماده شد ، اولین آزمایشها نتیجه ای نداشت و با عدم موفقیت مواجه شد ، تا این که یک روز بطور تصادفی مقداری از اسیدی را که در دست داشت، روی موادی که روز قبل ساخته بود ریخت و ساعاتی بعد در عین ناباوری متوجه شد این مواد به قطعه های کوچکی تبدیل شده ، بالا رفته و به سقف گل خانه چسبیدند .

     هیجان وصف نا پذیری وجود سعید را فرا گرفت . او موفق شده بود مواد مورد نظرش را بسازد اما حالا نیاز داشت که این مواد را بگونه ای تهیه کند که بدون تاثیر منفی بر مواد قبلی ,از خرد شدن آنها جلوگیری کند .

   سه روز بعد سعید با سعی وتلاش فراوان ماده جدیدی را تهیه کرد که تقریبا مطمئن بود نتیجه خواهد داد، بنابراین مقدمات کار را آماده کرد ، موادرا داخل ظرفی ریخت و آن را جلوی درب آزمایشگاه مقابل نور و حرارت مستقیم آفتاب قرار داد و در گوشه ای از آزمایشگاه به انتظار نشست ، اینکار بقدری ذهنش را بخود مشغول کرده بود که نمی توانست حتی یک لحظه از ظرف چشم بردارد ، لحظات به کندی مـی گذشت و سعید کاملا در افکار خودش غرق شده بــود ، رطوبت مواد کم کم در حال تبخیر بود و مدتی بعد مواد داخل ظرف تقریبا بطور کامل خشک شد و سعید در اوج شگفتی و حیرت چیزی را دید که هرگز در عمرش ندیده بود و برایش غیر قابل باور بود.

     بشقابی که مواد را درون آن ریخته بود و در مقابل آفتاب در حال خشک شدن بود به آرامی و همانند بشقاب پرنده ای کوچک از زمین جدا شد و به سمت بالا حرکت کرد و کم کم در آسمان ناپدید شد سعید به قدری در حیرت فرو رفته بــود که تا مدتی نمی توانست هیچ عکس العملی از خودش نشان بدهد و بعد از آن نیز تا مدتها فکر می کرد که شاید اینها را در خواب دیده ومطمئن بود دیگران هم حرف اورا در باره کاری که انجام داده باور نخواهند کرد ، بنابراین در مورد این موضوع کوچکترین حرفی به کسی نزد، شاید هم فکر می کرد اگر این موضوع را با کسی مطرح کند او را مورد تمسخر قرار دهند.

     روز جمعه همان هفته سعید تصمیم گرفت آن مواد را مجددا بسازد و روی شیئی مناسب آزمایش کند، با این فکر شروع کرد به فهرست کردن اشیاء و امکاناتی مانند: انواع خودرو ، قایق و وسایلی مانند صندلی ، تخت و حتی فرش، اما مشکل این بود که تهیه بعضی از این وسایل برای سعید امکان پذیر نبود و برخی از اشیاء هم از ثبات و استحکام لازم برخوردار نبودند ، در همین هنگام چشمش به تانکر آبی افتاد که از مدتها قبل بلاستفاده در گل خانه وجود داشت، سعید وسیله مورد نظرش را پیدا کرده بود و حالا لازم بود تا وسیله ای را که انتخاب کرده بود برای آزمایش آماده کند، به همین دلیل بلا فاصله و با سرعت دست به کار شد و شروع کرد به تجهیز ، تزیین و رنگ آمیزی تانکر .

          ابتدا یک دریچه کوچک در جلو و سه باله هم در طرفین و انتهای تانکر تعبیه کرد و سپس با استفاده از یک تلویزیون قدیمی , یک صندلی کوچک و کمی چوب و مقداری پارچه , لامپ و باطری ،کابین خلبان را آماده و در پشت

 کابین محل مناسبی را برای استراحت ایجاد کرد ، بعد از آن با نصب یکسری چراغهای تزئینی و وسایلی مانند قطب نما ، حرارت سنج و ارتفاء سنج در قسمت جلو تانکر کار را ادامه داد و سرانجام مشغول رنگ آمیزی و تزئین بدنه و داخل تانکر شد ، در نهایت نتیجه برای سعیدکاملا رضایت بخش بود، اکنون در مقابل وسیله ای ایستاده بود که شباهتهای زیادی با سفینه های تخیلی مورد استفاده در فیلمها داشت .

     روز جمعه همان هفته تقریبا همه چیز برای یک آزمایش بزرگ آماده بود، سعید بعد از خوردن صبحانه بدون آنکه از نقشه اش به کسی چیزی بگوید بلافاصله وارد آزمایشگاه شد و مجددا موادی را که قبلا اختراع کرده بود ساخت و خیلی سریع تمام تانکر را به مواد ساخته شده آغشته کرد ، بـه نظر می رسید با کارهایی که سعید طی این چند روز روی تانکر انجام داده ، در اختیار داشتن یک سفینه کوچک برایش به یک باور تبدیل شده بود ، با این تصور سعید در ذهنش سفینه فضایی مجهزی را تداعی می کرد که بدون کمترین سوختی در حال سفر به اعماق کهکشان ها ست ، با همین افکار بود که روی تانکر رفت و از دریچه سفینه وارد آن شد.

     انبوه عقربه ها ,چراغ های مختلف و رنگارنگ که گاه و بی گاه روشن و خاموش می شدند. اهرم های مختلف و چندین صفحه ی مانیتور که در مقابل سعید در سفینه خیالی وجود داشت او را به عالم رویا برد و در حالی که در کف تانکر خالی از آب نشسته بود و در افکار خودش غوطه ور بود کم کم به خوابی خوش فرو رفت .

 قسمت دوم – حرکت به سوی فضا

     … زنگ تلفن خانه به صدا در آمد و مریم خواهر کوچک سعید گوشی تلفن را برداشت صدای ناصر دوست سعید بود که از آن طرف خط با سعید کار داشت , مریم چند بار سعید را صدا کرد , به بالکن رفت و باغ را ور انداز کرد و چند بار دیگر سعید را صدا زد , اما سعید که در کف تانکر به خواب رفته بود هیچ صدایی به غیر از سکوت آرامش بخش سفر در فضا را نمی شنید .

     مریم که فکر می کرد سعید از خانه بیرون رفته به اتاق برگشت و ناصر را از نبودن سعید در خانه با خبر کرد . اما در گوشه باغ ماجرایی در شرف وقوع بود که باور کردنی نبود , موادی که تانکر به آن آغشته شده بــود کم کم در حال خشک شدن بود و بعضی از قسمت های تانکر از زمین جدا شده بود و تقریبا یک حالت بی وزنی پیدا کرده بود ، مدتی بعد تانکر از زمین جدا شد و به طرف سقف شیشه ای گلخانه به سمت بالا رفت و لحظاتی بعد صدای خرد شدن شیشه ها سعید را که هنوز غرق در رویاهایش بود از خواب بیدار کرد .

     حسابی گیج شده بود و نمی دانست کجاست ، خیلی سریع از جایش بلند شد اما بشدت با سقف تانکر برخورد کرد و زمینگیر شد ، امـا لحظه ای بعد به یاد آورد که داخل تانکر است، با عجله و ترس از صدایی که بر اثر خرد شدن شیشه ها ایجاد شده بود سرش را از دریچه تانکر بیرون آورد و با منظره وحشتناکی که هرگز فکرش را نمی کرد مواجه شد ، سفینه خیالی سعید از سقف گل خانه خارج شده بود و لحظه به لحظه از زمین فاصله می گرفت ، در حالیکه برای سفینه هیچگونه سیستم کنترلی یا حتی تغییر جهت پیش بینی نشده بود و با از بین رفتن اثر جاذبه بر روی آن فقط در حال حرکت به سمت بالا بود.

     خانواده سعید که متوجه صدای شکستن شیشه ها شده بودند سراسیمه خودشان را به بالکن ساختمان رساندند ، سعید با دیدن پدر و مادرش شروع کرد به فریاد کشیدن و کمک خواستن . اما برای اینکار خیلی دیر شده بود ، مادر سعید با دیدن آن صحنه غش کرد و بقیه در حالی که از روی شگفتی بدون حرکت مانده بودند و کاری از دستشان بر نمی آمد به سعید و تانکر پرنده خیره شده بودند ، اشیاء و ساکنان روی زمین در نظر سعید بتدریج کوچک وکوچکتر می شدند ، نگرانی شدیدی وجود سعید را فرا گرفته بود و بکلی یادش رفته بود چه اختراع بزرگی را انجام داده است ، دیگر نه کسی صدای سعید را می شنید و نه صدایی بگوش اون می رسید ، حالا دیگر حتی اشیاء روی زمین هم دیده نمی شدند و فقط آبها و خشکیهای روی زمین قابل تشخیص بودند.

      سعید سعی کرد به خودش مسلط بشود، کف تانکر نشست و تمام فکرش را متمرکز کرد ، دائم با خودش می گفت حال باید چکار کنم ، فکری به نظرش رسید ، شاید پاک کردن مواد روی تانکر بتواند اونو به زمین برگرداند ، خوشبختانه بعضی از ابزار داخل سفینه باقیمانده بود ، یک پیچ گوشتی برداشت ، کمی از دریچه بیرون آمد و مشغول شد ، اما خیلی زود متوجه شد اینکار امکانپذیر نیست .

     اگرچه به کشف بزرگی دست پیدا کرده بود اما بشدت از کار بی برنامه ای که انجام داده بود احساس پشیمانی می کرد ، با خودش می گفت اگر داخل تانکر نشده بودم و اگر قبلا در مورد سیستم کنترلی و تغییر جهت سفینه فکر کرده بودم این اتفاق برایم نمی افتاد اما به هرحال کار دیگری از او ساخته نبود. هوا در حال تاریک شدن بود ، فکر کرد شاید با روشن کردن چراغها ی سفینه پایگاههای هوایی بتوانند او را ببینند و برای نجاتش اقدام کنند ، بنابراین چراغها را روشن کرد و به فکر فرو رفت تا بلکه بتواند راه حلی پیدا کند .

     ساعت ,۷ بعد از ظهر را نشان می داد ,افراد خانواده و همسایه ها که تازه متوجه جریان شده بودند، در حالی که هیجان زده و در عین حال دستپاچه و مردد بودند مرتب در حال رفت و آمد در باغ بودند و هر کس نظریه یا پیشنهادی را مطرح می کرد . گروهی این اتفاق را بـه بشقاب پرنده ها و موجودات فضایی نسبت مــی دادند ، بعضی ها هم معتقد بودند فقط یک گرد باد می توانسته چنین کاری بکند، البته برخی از افراد هم که داستان را شنیده بودند در حالی که این اتفاق را باور نکرده بودند به امید یافتن اثری از سعید مدام اونو صدا و گوشه و کنار باغ را جستجو می کردند . بعضی ها هم که در جریان آزمایشات سعید بودند مفقود شدنش را به انفجار و موادی که می ساخت مربوط می دانستند.

     چند ساعت بعد خبر به نیروهای نظامی و رسانه ها رسید و سیل جمعیت بود که به طرف محل حادثه سرازیر شد . در حالی که صفحه های رادار هیچ چیزی را نشان نمی داد تحت فشار افکار عمومی نیروی هوایی هم وارد عمل شده بود اما به علت تاریکی هوا ادامه جستجو به روز بعد موکول شد .

       اما کیلومترها بالاتر بر فراز ابرها ,تانکر همچنان در حال بالا رفتن بود و سعید به شدت ترسیده بود و به علت کمبود اکسیژن کم کم تنگی نفس به او غلبه می کرد . هر قدر که تانکر به سمت بالا می رفت نفس سعید کندتر می شد تا اینکه سعید از هوش رفت و ظاهرا آثاری از حیات در وجودش دیده نمی شد .

       تانکر به تدریج از جو  زمین خارج شد و مدتی بعد در حالی که جسم سعید را همراه خودش داشت در فضای بی کران به حرکت خودش ادامه داد تا در یکی از مدارهای زمین قرار گرفت و حرکت خودش را به دور زمین آغاز کرد.

 قسمت سوم – موجودات فضایی

     ده سال از این موضوع می گذشت و هنوز گاه گاهی در روزنامه ها و مجلات، مطالبی در این رابطه چاپ می شد ولی طی این مدت هرگز کوچکترین اثری از سعید و تانکر پرنده به دست نیامده بود . دیگر همه از بازگشت سعید نا امید شده بودند و کم کم این موضوع به فراموشی سپرده می شد غافل از اینکه دست تقدیر رخدادهای دیگری را برای سعید رقم می زد.

     یک روز که در کهکشان راه شیری یک انفجار مهیب رخ داده بود درست در همان مداری که دورتر از همه مدارها قرار داشت ، یک سفینه فضایی که دارای شکلی عجیب بود با هدف بررسی این واقعه کهکشانی در این مدار قرار گرفت و لحظاتی بعد در مسیر حرکت خودش به سعید و تانکر پرنده اش نزدیک شد و به بررسی اون مشغول شد .

      سرنشینان این سفینه عجیب که بیشتر به یک کشتی غول پیکر با سری شبیه پرنده ، شباهت داشت تانکر را به وسیله ی اشعه مخصوصی که از درون سفینه هدایت می شد به داخل سفینه منتقل کردند و ماجراهای جدید سعید درست از همین جا شکل جدیدی به خود گرفت .

      موجودات فضایی اورا به سیاره خودشان بردند و در دستگاه مخصوصی که هاله ای از نورهای متعدد و رنگارنگ آن را احاطه کرده بود ، قرار دادند، تصاویر و علائم ارسالی از مونیتورها و نشانگرها بیانگر این بود که دستگاه بـطور اوتوماتیک در حال بررسی وتجزیه و تحلیل جسمی است که لحظاتی قبل در اختیار آن قرار گرفته است ، هزارن موجود با شکلهایی کاملا عجیب . با دقت نظاره گر کار دستگاه بودند ، ظاهرا این اولین باری بود که موجودات فضایی با چنین جسم نا شناخته ای مواجه شده بودند ، این خطر وجود داشت که برای دستیابی به اطلاعات بیشتر تا لحظاتی دیگر جسم کشف شده مورد هدف دستگاههای تجزیه کننده قرارگیرد ، اما یکبار دیگر شانس به سعید رو آورد ، به نظر می رسید دستگاه توانسته به درستی ساختار فیزیولوژیکی و نیازهای حیاتی بدن اورا تشخیص و پس از چندین سال بیهوشی وضعیت تنفسی و حیاتی اورا احیاء کند .

     وقتی سعید چشمانش را باز کرد آنچه را که می دید باور نمی کرد ، هزاران موجود با شکلهای عجیب و غریب اطراف او را فراگرفته بودند ، اول فکر کرد حتما دارد خواب می بیند، ولی مدتی بعد به یاد آورد که چه اتفاقی برایش رخ داده و چطور ناگهان سر از فضا در آورده است. حالا یکبار دیگر وحشت سراسر وجود سعید را فرا گرفته بود .

      او در حالی که در یک حباب تقریبا شیشه ای قرار داشت هدف چشمان تیز بین موجودات عجیبی قرار گرفته بود که با دقت وصف نا پذیری در حال جستجو در اطراف سعید بودند ، اما وقتی شگفتی سعید به اوج خودش رسید که دید آنها برای اینکه با او ارتباط برقرار کنند، قادرند خودشان را نه تنها به شکل خودش بلکه به شکلهای دیگری از جمله سفینه خیالی سعید که او را از زمین آورده بود تغییر دهند.

     حالا چند ساعت از به هوش آمدن سعید گذشته بـود و کم کم ترس او کمتر و کمتر می شد ، سعید که حالا متوجه شده بود در سیاره ی دیگری غیر از زمین قرار دارد سعی کرد بر افکارش تسلط پیدا کرده ورا حلی پیدا کند تا بفهمد کجاست و چه کاری باید انجام دهد . به همین خاطر دهانش را باز کرد و اولین سوا ل خودش را پرسید ، شما کی هستید ؟ من کجا هستم ؟ و چند لحظه بعد همه موجوداتی که آنجا بودند ، همان سوالات را تکرار کردند شما کی هستید ؟ من… ، سعید به شدت گیج شده بود با خودش می گفت : حالا چکار کنم؟ آنها با من چکار خواهندکرد؟ چگونه می توانم به زمین برگردم؟آیا دوباره پدر و مادرم را خواهم دید ؟ سعید در افکارش فرو رفته بود و در خیالش زمین را می دید ؛ پدر و مادرش و تمام دوستانش را می دید ؛ باغ و … ، اما یکبار دیگر از چیزی که می دید غرق در حیرت شد ؟ بــله آنها پدر و مادرش بودند که به طرفش می آمدند , اصلا در باغ خودشان بود، آنها را صدا کرد وسعی کرد از جایش بلند شود اما به شدت به دیواره ی حباب شیشه ای برخورد کرد و خیلی زود متوجه شد که پوششی شیشه مانند در اطرافش قرار دارد .

     خدا یا چه اتفاقی افتاده است. این موجودات؟!!! باغ…؟!!! پدر و مادرم …؟!!! یک مرتبه ی دیگر پدر و مادرش را صدا زد , آنها را کاملا می دید اما انگار آنها صدای سعید را نمی شنیدند ، سعید واقعا گیج شده بود و نمی دانست چه اتفاقی افتاده است ، به ساعت اتوماتیکش نگاه کرد ، خوشبختانه هنوز کــار می کرد ، اما همان تاریخی را نشان می داد که این اتفاق برایش افتاده بود . پیش خودش فکر کرد که هنوز خواب می بیند , برای همین روی تختی که دقیقا شبیه قالب و شکل بدنش بود دراز کشید و چشم هایش را بست و در اثر خستگی زیاد خیلی زود خوابش برد .

       عقربه های ساعت مچی سعید ساعت ۷ را نشان می داد که سعید از خواب بیدار شد ، نه از موجودات فضایی خبری بود و نه از حباب شیشه ای، حالا دیگر همان سعید بود و گلخانه ای که آزمایشگاه سعید بود و تانکری که سعید با آن به آسمان خیالش پرواز کرده بود از جایش بلند شد ، و برای اینکه مطمئن شود همه چیز واقعی است خوب بـه دور بر خودش نگاه کــرد از پشت شیشه ها ، به اتاق های وسط باغ که در آن زندگی می کردند نگاه کرد ، پنجره اتاق سعید مثل همیشه باز بود و خواهر سعید هم در حیاط باغ در حال بازی کردن بود ، اما احساس عجیبی داشت , حسی غیر طبیعی که با همیشه فرق می کرد در حالی که گویی روی ابرها حرکت می کرد به طرف گلخانه رفت نمی دانست چرا این حالت را دارد ، به درب گلخانه رسید دستش را به طرف دستگیره برد و سعی کرد آن را در دستانش بگیرد و درب را باز کند . اما با اینکه دستگیره را می دید ولی نمی توانست آن را احساس کند . گویا اصلا دستگیره ای وجود نداشت , او متوجه شد که دستش از اجسام عبور می کند ، دستش را به طرف شیشه برد اما باز همان وضعیت قبلی اتفاق افتاد ، به زودی متوجه شد که می تواند از اجسام عبور کند ، یک بار دیگر ترس تمام بدنش را فرا گرفته بود ، ابتدا فکر کرد که مرده و این روحش است که از اجسام عبور می کند ، اما وقتی دوباره همه چیز ناپدید شد و سر و کله موجودات فضایی پیدا شد ، یادش آمد که دور از زمین و در سیاره ای دیگر است ، اما چیزی را که نمی فهمید این بود که پس چیزهایی را که دیده بود خواب بودند یا واقعیت، برای اطمینان چند سیلی به صورت خودش زد و سعی کرد بفهمد چه اتفاقی افتاده ، اما گرسنگی قدرت فکر کردن را از او سلب کرده بود .

     در ذهنش یک بار دیگر خانه خودشان را می دید و سفره ی رنگین مادرش و خواهرش را که در حال خوردن غذا بود و لحظاتی بعد در حالی که پای سفره نشسته بود نا خود آگاه دستش را به طرف ظرف غذا برد، اما غذایی برای خوردن وجود نداشت ولی این کار باعث شد که موجودات فضایی متوجه نیاز او بشوند . چند لحظه بعد سفره غذا ناپدید شد و جای آن یک ظرف با چند عدد قرص رنگی جلوی سعید قرار گرفت . سعید که از خوردن غذا نا امید شده بود و از طرف دیگر قرص های رنگارنگ و تحریک کننده جلوی رویش بود یکی از قرص ها را برداشت و آن را داخل دهانش گذاشت . قرص طعم و مزه خاصی نداشت بنابراین آنها را کنار گذاشت و دوباره در فـکر فرو رفت .

     افکار و خاطرات زیادی از ذهن سعید عبور می کرد ، اما فهمید با تمرکز بر روی هر خاطره یا فکر، محیط تجسمی آن ذهنیت کاملا مشابه وضعیت واقعی در اطرافش ایجاد می شود و این موضوع حکایت از آن داشت که موجودات فضایی می توانند با خواندن ذهن او تصور او را بصورت تجسمی غیر واقعی شبیه سازی نمایند و این توانایی اگرچه جالب اما برای او محدود کننده تلقی می شد زیرا احتمالا امکان طراحی هرگونه طرح ونقشه فـــرار را از او سلب می کرد.

     پذیرش این موضوع که دیگر نمی تواند به خانه برگردد برایش خیلی سخت ودلهره آور بود ، اما چاره ای جز قبول این واقعیت نداشت ، بنابراین سعی کرد فعلا این افکار را کنار گذاشته و محیط جدید را بررسی کند.

       حدود نیم ساعت از خوردن قرص غذا گذشته بود و او نه تنها احساس گرسنگی نمی کرد بلکه ظاهرا این قرص تشنگی او را هم رفع و آب مورد نیاز بدنش را تامین کرده بود .

     هنوز موجودات فضایی بشدت مراقب حرکات او بودند اما دیگر از حباب شیشه ای خبری نبود ، پس از سالها سکون با تلاش زیاد از جایش بلند شد، احساس می کرد تمام اعضای بدنش خشک شده است و در حالی که چند نفر از دور مراقبش بودند مشغول قدم زدن و جستجو در اطراف شد ، اما بسختی می توانست راه برود ، به درب سالن نزدیک شد ، یکبار دیگر دستگیره ای دیگر اگرچه کاملا متفاوت، در مقابلش قرار گرفته بود ، با تردید زیاد دستش را به طرف دستگیره برد ، وجود آن را حس کرد اما بدون اینکه حرکت دیگری انجام دهد ، درب باز شد و منظره ای کاملا متفاوت و جدید دربرابر دیدگانش قرار گرفت .

 قسمت چهارم – ساختمان های تخم مرغی

     خانه هایی تقریبا به شکل تخم مرغ اولین چیزی بود که توجه سعید را بخودش جلب کرد , حتی وسیله های نقلیه ای که موجودات فضایی بـــا آنها جـا بجا می شدند به شکل تخم مرغ طراحی شده بود.

      سعید به یکی از خانه ها نزدیک شد به نظر می رسید جسم بسیار سختی است که هیچگونه راه نفوذی در آن وجود ندارد ، یکی از موجودات با علامت و اشاره به دریچه زیر ساختمان به اون فهماند که می تواند وارد خانه شود ، سعید از دری که زیر خانه تخم مرغی تعبیه شده بود وارد خانه شد ، برای سعید داخل خانه بسیار جالب بود چون نه تنها بسیار بزرگتر از آنچه از بیرون دیده می شد بود بلکه دیوار ها بـگونه ای ساخته شده بودند که مانند شیشه عمل می کردند بطوریکه از داخل تمام فضای بیرون در جهات مختلف دیده می شد در حالیکه از بیرون ساختمان داخل خانه به هیچ وجه دیده نمی شد ، اون بعدها فهمید که ساخنمان ها و ماشین ها را برای این به شکل تخم مرغ درست کردند که در برخورد با شهاب سنگهای آسمانی صدمه نبینند و خصوصیت شیشه ای دیوارها هم بخاطر این است که بتوانند دائما خطرات احتمالی را کنترل کنند .

     انواع وسایل الکترونیکی، آدمهای ماشینی کـه ده ها کار مختلف را انجام مـی دادند و ده ها نوع وسیله ی الکترونیکی که بیشتر به وسایل بازی شباهت داشتند وسعید مشابه آنها را هرگز روی زمین ندیده بود در گوشه و کنار اتاق دیده می شد، ساختنمان های بزرگ تری هم وجود داشتند که به صورت تخم مرغ ایستاده ساخته شده بودند این ساختمان ها که ظاهرا محل کار ساکنین سیاره بودند در چند طبقه ساخته شده بود و برای بالا و پایین رفتن در طبقات بجای آسانسور در قسمت مرکزی ساختمان دو ستون از نــور با صفحاتی شیشه ای برای ایستادن ایجاد شده بود که یکی قرمز و یکی آبی رنگ بود موجودات با قرار گرفتن در زیر نور آبی در یک لحظه بسیار کوتاه به سمت بالا و با قرار گرفتن در زیر نور قرمز به طرف پایین می رفتند ، نکته ی دیگری که توجه سعید را به خودش جلب کرد این بود که در این شهر بزرگ حتی یک بچه هم وجود نداشت و همه موجودات دقیقا هم شکل بودند .

       اما چیزی را که سعید تا به حال درباره اش فکر نکرده بود این بود که برخلاف آنچه تا به حال در مورد سایر سیارات شنیده بود ظاهراً در این سیاره هم اکسیژن وجود داشت و همیشه حرارت آن ثابت بود و به جز در مواقعی که در تونل های زیر زمینی به سر می برد آسمان تقریبا همیشه بصورت نیمه روشن دیده می شد.

     بجز وسایل نقلیه پرنده بقیه وسایل نقلیه بدون صدا و با نظمی تحسین بر انگیز با فاصله ای حدود بیست سانتی متر از سطح زمین روی خطوط قرمز رنگ و نورانی که در خیابانها وجود داشت ، حرکت می کردند . در خیابان های شهر وسایل و تجهیزات جالب توجهی وجود داشت که همگی از جنس مخصوص که نور خیره کننده ای داشت . ساخته شده بودند این اشیا به قدری متنوع و زیبا ساخته شده بودند که نظر هر بیننده ای را به خودش جلب می کرد . در گوشه ای از شهر جایی وجود داشت که به پارک های بازی روی زمین شباهت داشت اما انباشته بود از همان وسایل و تجهیزات با اشکال و انواع مختلف و بسیار زیباتر که ظاهراً برای تفریح و سرگرمی موجودات فضایی ساخته بودند و خلاصه همه چیز این سیاره کاملاً با روی زمین متفاوت بود .

     یک ماه از سفر سعید به آن سیاره گذشته بود و کم کم سعید داشت به آن سیاره و موجوداتش عــادت می کــرد، اما هنوز امیدش را برای بازگشت از دست نداده بود ، دائم با خودش می گفت اگر خدا بخواهد مجددا به زمین باز خواهم گشت .

     اینکار نیاز به برنامه ریزی داشت و سعید برای استفاده بهتر از وقتش ، برنامه مشخصی را برای استراحت و سایر برنامه هایش تنظیم کرد ، بخشی از وقتش را به گشت و گذار و قدم زدن در خیابان های شهر و بخشی از آن را به آشنایی با محیط جدید و امکانات و طرز استفاده از وسایل آن اختصاص داد ، ظاهرا ساکنین سیاره هم اونو بعنوان یک عضو جدید پذیرفته بودند ، بنابراین سعید بدون هیچ مشکلی با این موجودات ارتباط برقرار می کرد ، صفحه تلویزیونی که روی سینه همه موجودات نصب شده بود یک وسیله ی ارتباطی محسوب می شد که آنها با نمایش خواسته ها یا افکارشان برای ارتباط ، با سایر موجودات از طریق همین صفحه اقدام می کردند و برای تبادل اطلاعات بین خودشان هم از نوعی صداهای مبهم یا تجهیزات نوری با قابلیت انتقال اطلاعات به مسافتهای بسیار دور استفاده می کردند. چند سال طول کشید تا سعید توانست مفهوم برخی از تصاویری که روی صفحه تلویزیونها نمایش داده می شد را بفهمد .

     طی این مدت سعید بارها از موجودات فضایی درخواست کرده بود تا برای بازگشتن به زمین به او کمک کنند و آنها هم هر بار از او نشانی ها و مشخصات زمین می پرسیدند و سعید در پاسخ به سوالات آنها مشخصات بیشتری را از وضعیت زمین در اختیارشان قرار می داد ، اما ظاهرا تمام این تلاشها بی نتیجه بود.

     با اینحال تمام این اتفاقات مانع نشده بود که سعید پدر و مادر و از همه مهمتر خدا را فراموش کند . در حالی که برای سعید این مدت کمتر از ده سال گذشته بود اما واقعیت این بــــود کــه از وقوع آن حادثه بیش از نیم قرن می گذشت در حالیکه کوچکترین تغییری در ظاهر سعید دیده نمی شد و او بدون آنکه از گذر واقعی زمان خبر داشته باشد خوشحال بود که برای تعیین زمان هنوز ساعتش را همراه دارد و اگر چه حساب زمان را به طور دقیق نداشت ولی به طور تقریبی گذشت شبانه روز را محاسبه و ثبت می کرد.

     یکی از مهمترین کارهای سعید در ایـن سالها ایـن بـود کـه پیوسته سعی می کـرد از رمز و رموز زندگی این موجودات سر در بیاورد و تا حدود زیادی هم در این رابطه موفق شده بود ، او کاربرد بسیاری از دستگاه ها را یاد گرفته بود و حتی می دانست که صفحه ی تلویزیونی روی سینه ی موجودات مرکز تفکر و کنترل آنها ست و بعد ها فهمید که این صفحات دارای شیشه هایی فوق العاده محکم و ضد ضربه هستند . نکته ی دیگری که سعید متوجه آن شده بود وجود دستگاه های اکسیژن سازی بود که پس از پایان یافتن اکسیژن سیاره با ظرفیت بسیار محدود وظیفه تامین اکسیژن را بر عهده داشتند و می توانستند تا ارتفاع حدود صد متری سیاره را از اکسیژن اشباع کنند ، البته این را هم فهمیده بود که چنانچه یکی از دستگاه ها خراب شود برای تنفس و ادامه حیات به شدت با مشکل مواجه خواهند شد و همین موضوع باعث شده بود تا آنها به دنبال شناسایی منابع جدید برای تامین اکسیژن طبیعی از سایر سیارات جستجوهای زیادی را در کهکشان انجام بدهند .

     مدت ها بعد متوجه شد که این موجودات به اقمار سیاره ای که در آن مستقر بودند رفت و آمد دارند و برای رفتن به این اقمار گاهی اوقات از اتاقک های مخصوصی استفاده می کردند که قادر بودند در ظرف چند ثانیه جسم آنها را به صورت امواج نوری به نقاط دوری که مورد نظر آنها بود منتقل کند . سعید متوجه شد که این کار اولا ًمستلزم صرف انرژی بسیار زیاد است که به شدت قدرت آنها را کــاهش می دهـد و ثانیا ًوجود هرگونه اختلال در کــار جا بجایی می توانست آنها را به طور کامل نابود و همراه با انفجاری گوش خراش به ذرات بسیار ریز تبدیل نماید . و این اتفاقی بود که سعید چندین بار شاهد بروز آن بود .

     وجود ساختمان تکثیر نکته ی دیگری بود که سعید از وجود آنها اطلاع داشت ، در این مدت او متوجه شده بود که در این سیاره همه موجودات کاملا یک اندازه هستند و به عبارت دیگر هیچ بچه ای در این سیاره وجود نداشت در حالی که به نظر می رسید که تعداد آنها دائماً در حال افزایش است واین موضوعی بود که توجه سعید را بخودش جلب کرده بود . او با جستجو در اطراف ساختمانهای جدید که بشدت از آنها محافظت می شد و بعدا اسم آنها را ساختمان تکثیر گذاشت به راز این مسئله پی برد. در این ساختمانها در فواصل زمانی کاملا مشخص و منظم موجودات پس از رسیدن به آخرین حد اشباع انرژی ، با قرار گرفتن در مقابل یک دستگاه خاص مشابه آینه ، به دو موجود هم شکل تبدیل می شدند و به همین دلیل موجودات این سیاره کاملاً مشابه هم بودند اما تعداد تکثیر در مقایسه با تلفات بسیار کم بود و مرتب به تعداد ساکنین سیاره اضافه می شد .

     موضوعی که این اواخر بیش ازهر چیز فکر سعید را بخودش مشغول کرده بود ، افزایش رفت و آمدها ، نگاهها و رفتارهای مشکوکی بود که اخیرا از طرف ساکنین مشاهده می کرد ، ابتدا فکر کرد شاید این رفت و آمدها مربوط به تلفات سنگینی است که در چند وقت اخیر بر اثر از کار افتادن یکی از دستگاههای تولید اکسیژن و انفجار چند دستگاه انتقال نوری رخ داده است ، اما وقتی فهمید ساکنان سیاره در حال تجهیز برای انجام یک کار بزرگ هستند ، کنجکاویش بیشتر شد .

     دلشوره عجیبی داشت ، نوعی احساس خطر وجودش را فرا گرفته بود، اما خودش علت آن را نمی دانست ، فقط می دانست که فرصت زیادی برای فرار از سیاره در اختیار ندارد.

      قسمت پنجم – نقشه فرار

     سعید مطمئن شده بود اطلاعاتی که طی مدت حضورش در سیاره بدست آورده می تواند برای تهیه یک نقشه فرار به او کمک کند ، حالا او به اندازه کافی با امکانات و تجهیزات و تا حدودی نحوه مسیر یابی و هدایت سفینه ها وهمچنین تواناییها و حتی برخی از نقاط ضعف موجودات فضایی و امکانات آنها آشنا شده بود .

     به حساب سعید حدود ۱۲ سال از حضورش در فضا می گذشت و او در این مدت تجارب زیادی را کسب کرده بود . بنابر این دست به کار شد , اولین گام، شناسایی ، انتخاب و تهیه وسایلی بود که برای حرکت به سوی زمین به آنها نیاز داشت ، در عین حــال می بایست اینکار را با احتیاط کامل و مخفیانه انجام بدهد و حتی از فکر کردن در این زمینه بخصوص در مقابل ساکنین سیاره خودداری کند ، زیرا اگر فضاییها به نیت او پی می بردند احتمالا رفت وآمدهای او را محدود و برایش مشکل به وجود می آورند .

     سعید یکی از آن وسایل پرنده که معمولا فضایی ها برای سفرها طولانی مدت و جستجو در کهکشان مورد استفاده قرار می دادند را انتخاب کرد، شناسایی محل شارژ منبع تغذیه سفینه و تجهیزات الکترونیکی دستگاه ها هم با موفقیت انجام شد ، با ذخیره سازی تعدادی قرص غذا و جمع آوری تجهیزات و امکانات مورد نیاز، وسایل سفر بتدریج و با آرامش کامل مهیاء و کار شناسایی هم بعد از مدتی تکمیل شد ، بـه نظر می رسید همه چیز آماده سفر است .

       تهیه کارت ورود و خروج پارکینگ و کلید الکترونیکی سفینه آخرین کاری بود که می بایست انجام شود . بنابر این سعی کرد خیلی مخفیانه و در فرصتهای مناسب وارد ساختمانهایی بشود که مراقبت بیشتری از آنها می شد و تا بحال نتوانسته بود به آنها وارد بشود .

     هنگام جستجو در یکی از ساختمان ها که شبیه یک آزمایشگاه بزرگ بود نزدیک بود سعید به دام بیافتد ، اما توانست قبل از این که به طور کامل ساختمان را جستجو کند از آنجا خارج شود ، امــا بعد از این حــادثه فهمید چشم های مرموزی مرتب او را تعقیب و به دقت تحت نظر دارند .

     روز بعد سعید با احتیاط بیشتر به سمت یکی دیگر از ساختمان ها به راه افتاد و در حالی که بیشتر از روزهای قبل احساس نگرانی و اضطراب می کرد، کاملاً مخفیانه وارد ساختمان شد ، اما ناگهان با یک نور زرد و بسیار خیره کننده مواجه و بلافاصله بی هوش روی زمین افتاد .

     پس از مدتی وقتی سعید چشمهایش را باز کرد مجدّداً در حــالت تقریبا بی وزنی و بطور ایستاده در حبابی شیشه ای که به شکل یک استوانه بود قرار گرفته بود . اما چیزی را که می دید برایش باور کردنی نبود ، او در سالن بزرگی قرار داشت که هزاران نفر انسان هم شکل خودش که با الگو برداری از او شبیه سازی شده بودند ، در صفوف و گروه هایی کاملا منظم با لباسهایی یک رنگ و متحدالشکل بدون هیچ حرکتی ، سراسر آنجا را اشغال کرده بودند. موجودات فضایی هم مرتباً در حال حرکت در اطراف آدمکها بودند ، به نظر می رسید در حال تجهیز آن ها به سلاح ویژه ای هستند، مدتی بعد موجودات فضایی در جای خودشان مستقر شدند و اینبار موجودات جدید بودند که به یکباره جان گرفته بودند و سعی می کردند حرکات محدود سعید را که بصورت ایستاده در حباب قرار گرفته بود تکرار کنند.

     در همین موقع یکی از موجودات فضایی به طرف سعید رفت و در حالیکه سعی می کرد ناراحتی ونگرانی های خودش را پنهان کند ، قبل از اینکه سعید حرفی بزند با نمایش تصاویری علت حضورش در جمع انسانهای شبیه سازی شده را به او توضیح داد و با یادآوری وضعیت جدیدش از او خواست که فکر فرار را از ذهنش خارج کند و در همان وضعیت با حرکت دادن اعضای بدنش به آموزش همزادهای خودش کمک کند .

     موجود فضایی به سعید گفته بود که اطلاعاتش تا چه اندازه برا ی پیدا کردن زمین و شناخت بیشتر از انسانها به آنها کمک کرده ، همچنین او را از قصدشان برای حمله به زمین و تصرف آنجا با کمک انسانها شبیه سازی شده آگاه کرده بود ، سعید از اینکه اینطور فریب خورده بود احساس شرمساری می کرد و در حالیکه بشدت عصبانی بود ، شدیدا نسبت به این موضوع احساس مسئولیت می کرد اما می دانست امکان انجام هر نوع حرکت پیشگیرانه از او سلب شده است ، حالا این سعید بود که می بایست آخرین تلاشهایش را برا ی خروج از این بحران بکار ببرد تا شاید بتواند زمین را از شر این مهاجمین نجات بدهد.

       سعید که تازه متوجه شده بود طی مدت حضورش در سیاره مرتباً تحت نظر بوده و مورد سوء‌استفاده قرار گرفته است با این توضیحات بنظرش رسید که بی حرکت ماندن در محفظه جدید می تواند در ایجاد آمادگی آدمهای شبیه سازی شده و حمله به زمین تاخیر ایجاد کند ، بنابراین بدون کوچکترین حرکتی در جای خودش آرام گرفت و تهدیدات و شوک های الکتریکی موجودات فضایی هم نتوانست او را وادار به حرکت کند ، فکر می کرد شاید برای جبران خطایی که ناخواسته مرتکب شده ، این تنها کاری باشد که از دستش بر می آید.

     سرانجام موجودات فضایی از دست یافتن به هدفشان نا امید و با اطمینان از عدم امکان فرار سعید سالن را ترک کردند ، سکوت سردی سالن را فرا گرفته بود ، این وضعیت فرصت خوبی را برای فکر کردن فراهم کرده بود ، آدمک های انسان نما همچنان مانند یک مجسمه بی اراده و بی مغز با همان وضعیت قبلی دور استوانه شیشه ای ایستاده و به سعید خیره شده بودند و کوچکترین حرکت او را حتی در حد پلک زدن تقلید می کردند .

     ناگهان یک فکر جدید در ذهن سعید جرقه زد . برای اطمینان دستش را بالا برد .آن ها هم کار او را تکرار کردند ، یکبار دیگر دستش را به سمت دهنش برد آن ها هم همان کار را کردند، بعد از این آزمایش تلاش کرد تا در همان وضعیت خودش را در حال راه رفتن نشان دهد ، با مشاهده راه رفتن آدمکها به سمت حباب شیشه ای ، موجی از شادی صورتش را فرا گرفت ، لحظه رهایی از حباب فرا رسیده بود ، شروع کرد به مشت زدن به حباب شیشه ای و آدمک ها هم کار سعید را تکرار کردند . این کار را آنقدر ادامه داد تا سر انجام آنچه را انتظار داشت اتفاق افتاد ، حباب شیشه ای ترک برداشته و سر انجام فرو ریخت و سعید از زندان شیشه ای خودش نجات پیدا کرد و از آن خارج شد ، صدای آژیر بلند شد اما تقلید موجودات از سعید همچنان ادامه داشت .

     سعید بلا فاصله به سمت دستگاه های الکترونیکی که مرکز هدایت و کنترل آدمک ها بود حرکت کرد و با ضربه زدن به آنها آدمکها را وادار کرد تا کار او را تکرار کنند ، لحظاتی بعد صدای انفجارهای پی در پی همراه با آتش سوزی همه جا را فرا گرفت ، بیشتر دستگاهها از کار افتاده بودند و یا کنترل آنها از دست موجودات خارج شده بود ، بعد از تخریب سیستم کنترل مرکزی ، هیچکس نمی توانست برای آدمک ها دستور جدیدی صادر کند و آن ها همچنان فقط کارهای سعید را تکرار می کردند .

     نقشه عملیات و بخشی از لباسها و تجهیزات آدمکها هنوز در سالن باقیمانده بود و سعید برای آنکه راحتتر بتواند با استفاده از این موقعیت فرار کند ، تصمیم گرفت با آدمک ها همرنگ بشود ، با این فکر او خیلی زود یکی از لباس ها را برداشت و پوشید ، بقیه لباس ها هم توسط آدمک ها مورد استفاده قرار گرفت و در حالیکه آتش سوزی شدت گرفته بود، نقشه را برداشت و به سمت درب حرکت کرد . درب های الکترونیکی ساختمان دچار نقص فنی شده بودند و مرتب بـــــــاز و بسته می شدند.

           سعید به سرعت از ساختمان خارج شد و هزاران آدمک به دنبال سعید از ساختمان خارج شدند . سعید با اولین موجود فضایی که برخورد کرد او را با سلاح جدیدش مورد حمله قرار داد و آدمک ها با تقلید از او هر موجودی را که می دیدند به او حمله می کردند , موجودات فضایی که تازه متوجه جریان شده بودند ابتدا سعی کردند تا با استفاده از دستگاه های کنترل دستی آدمکها را کنترل کنند اما چون دستگاه کنترل مرکزی از کار افتاده بود این اقدامات موثر واقع نشد ، بنابراین سعی کردند با استفاده از سلاح ها پیشرفته. آتش این بحران را خاموش کنند . امواجی که به صورت نور به طرف آدمک ها شلیک می شد آنها را همراه با یک صدای انفجارخفیف به توده ای از خاکستر تبدیل می کرد ، اما آتش جنگ بقدری شدت گرفته بود که خاموش کردن آن می توانست مدتها ، موجودات فضایی را به خودش مشغول کند.

      خوشبختانه موجودات فضایی هنوز متوجه فرار و حضور سعید در بین آدمکهای پراکنده در سطح شهر نشده بودند. سعید با استفاده از این فرصت خودش را به پارکینگ سفینه های نوری رساند ، بعد از کمی جستجو کلید یکی از سفینه ها را پیدا کرد و سوار آن شد ، با اینکه تمام سیستمهای هوشمند از کنترل خارج شده بودند اما جریان الکتریسته هنوز فعال بود. دستگاه شارژر را به سفینه وصل کرد کرد و در حالیکه سعی می کرد خودش را از دید موجودات، پنهان نگاه دارد منتظر شد تا شارژ دستگاه تکمبل شود .

     تخریب سیستم کنترل مرکزی باعث شده بود تا درب تمام پارکینگها باز بماند ، بنابراین سعید پس از تامین انرژی سفینه خیلی راحت و بدون این که توجه کسی را جلب کند از پارگینگ خارج و با پرواز به سمت فضای لایتناهی از محل درگیری دور شد . چند ساعت از پرواز سعید می گذشت ، تمام دستگاه های سفینه از جمله دستگاه تولید اکسیژن به خوبی کار می کردند و سعید اگرچه از موفقیت در نقشه فرار راضی به نظر می رسید ، در حالیکه برای جلوگیری از غافلگیری احتمالی توس موجودات فضایی ، مرتب پشت سر و اطراف سفینه را کنترل می کرد از اینکه هنوز نتوانسته مسیر را شناسایی کندکمی نگران بود .

     این وضعیت مدت زیادی طول نکشید و سعید متوجه شد که تعداد زیادی سفینه در حال تعقیب کردن او هستند . بنابراین سرعت سفینه را افزایش داد و با شتاب تمام به حرکت خود ادامه داد ، اما ناگهان متوجه شهاب سنگ بزرگی که یشدت شعله ور بود با سرعت به سفینه نزدیک می شد .

      سعید بلافاصله سعی کرد مسیر سفینه را تغییر بدهد و سرانجام موفق شد با فاصله چند سانتیمتری از کنار آن عبور کند اما با این که هیچگونه برخوردی رخ نداده بود حرارت بیش از حد شهاب سنگ باعث شد سیستم کنترلی سفینه از کار بیافتد و هدایت آن از دست سعید خارج شود .

     سفینه های مهاجم که هنوز سعید را تعقیب میکردند ، متوجه وضعیت او شده بودند و هر لحظه به سعید نزدیک و نزدیک تر می شدند، تا جایی که یکی از سفینه های مهاجم با ایجاد یک حوزه متمرکز مغناطیسی فوق العاده قوی، سفینه سعید را مانند یک قطعه آهن به طرف خودش جذب و با خودش همراه سازخت .

     به این ترتیب سعید مجدداً در دام سفینه های فضایی گرفتار شد ، فکر اینکه با اقداماتی که انجام داده پس از اسارت و بازگشت دوباره به سیاره چه سرنوشتی در انتظار او خواهد بود آزارش می داد ، او برای آخرین بار تلاش کرد تا سیستمهای کنترلی سفینه را فعال کند اما تلاش او فایده ای نداشت ، بنابراین خودش را آماده جنگ کرد ، اما قبل از اینکه بتواند از سلاحش استفاده کند ، متوجه موضوع جدیدی شد .

     شکل سفینه ها با آنچه تا بحال دیده بود تفاوت داشت و هیکل و اندازه مهاجمین ، متناسب با سفینه هایشان متفاوت و بعضی بسیار کوچک و برخی بسیار بزرگتر از همزادهایشان به نظر می رسیدند ، اما در هر حال شباهت زیادی به انسان های زمینی داشتند . سعید فکر کــــرد حتما موجودات فضایی از روی انسان های دیگری هم ، شبیه سازی کرده اند و در حالیکه بکلی ناامید شده بود ، خودش را به دست تقدیرسپرد ، اما قبل از اینکه حرکت دیری انجام بدهد لحظه ای بعد با شلیک مهاجمین ، بدنش از حرکت باز ایستاد و در جای خودش آرام گرفت ، گویی سالهاست که به خوابی عمیق فرو رفته است .

      قسمت ششم – کشف نیمه ی دوم زمین

     چند ساعت از این ماجرا گذشته بود ، مهاجمین جسم بـی حرکت سعید را به درمانگاهی در سفینه فرماندهی خود منتقل کرده بودند، پزشکان و پرستاران با عجله تمام مشغول فعالیت بودند ، آزمایشات مختلفی را روی سعید انجام داده و حتی از بدن او نمونه برداری کرده بودند ، اما تا این لحظه کوشش های آنها برای احیاء مجدد سعید مؤثر واقع نشده بود ، برای آخرین بار دستگاه شوک آماده شد، با انتقال آخرین جریان برق به بدن سعید قلبش یکبار دیگر حرکت خود را آغاز کرد .

     مدتی بعد سعید کاملا بهوش آمده بود ، اما اینبار از موجودات فضایی خبری نبود و بجای آنها سفینه پر بود از انسانهایی دیگر با شکلهای متفاوت وزبانهای مختلف ، حتی رنگ پوست بعضی از آنها با هم فرق می کرد.

     از خودش سؤال کرد آیا در میان همنوعان خودش قرار گرفته و یا باز دچار توهم شده است ، در حالیکه از جایش بلند می شد چند نفر از افراد سفینه با خوشحالی فراوان و در حالتی شگفت زده و سرشار از حیرت به طرفش آمدند و به او سلام کردند ، با دیدن وضعیت جدید بطور ناخودآگاه یکبار دیگر نور امید در چهره سعید پدیدار شد، گویی اینبار خودش را در میان همنوعانش می دید، اگر چه هنوز کمی تردید داشت اما به آهستگی سلام آنها را پاسخ داد و متقابلا خودش را معرفی کرد، شادی وصف نا پذیری فضای سفینه را فرا گرفت، حالا دیگر افراد سفینه مطمئن شده بودند که نتایج آزمایشاتشان درست بوده است و موفق شده اند بطور کاملا تصادفی انسانی دیگری را در فضای لایتناهی پیدا کنند و به همین دلیل مشتاقانه منتظر بودند تا از سرنوشت ، علت و چگونگی حضور سعید در آن مکان با خبر شوند.

     افراد سفینه با پرسشهای متعدد و پی در پی سعید را مورد خطاب قرارداند قرار دادند ، همه کنجکاو بودند تا بدانند سعید چه توضیحاتی برای این پرسشها ارائه خواهد داد، اما سعید هم مشتاق بود تا بعد از سالها دوری از همنوعانش پاسخ سؤالاتش را بداند ، بنابراین از افراد سفینه درخواست کرد تا ابتدا آنها به پرسشهای او پاسخ بدهند و بدون آنکه معطل بماند شروع کرد به پرسیدن در مورد اینکه آنــها کیستند ؟ از کــجا آمــده اند؟ در فضا چکار می کردند ؟ این تجهیزات را از کجا آورده اند؟ چرا اندازه آنها با هم متفاوت است و…؟

     با شنیدن توضیحات افراد سفینه، دیگر مطمئن شده بود که با همنوعان خودش صحبت می کند و تمام این تغییرات حاصل پیشرفتهای علمی دانشمندان است ، اما با توجه به مطالعاتی که در زمینه اختراعات و ابداعات دانشمندان زمین داشت هنوز نمی دانست ، انسانها چگونه در یک مدت کوتاه تا این حد پیشرفت کرده اند و چرا در ابتدای کار آنها را با اندازه های مختلف دیده است ، اما با اینکه سؤلات زیاد دیگری هم در ذهنش وجود داشت ، شروع کرد به تعریف ماجرای خودش و اینکه چگونه از زمین به فضا راه پیدا کرده و چگونه گرفتار موجودات فضایی شده و اینکه آنها قصد حمله به زمین را دارند .

     با شنیدن توضیحات سعید در حالیکه همه افراد با حیرت فراوان به حرفهای او گوش می کردند ، از طریق سیستم صوتی از افراد خواسته شد تا برای فرود در زمین آماده شوند و یکی از افراد از سعید خواست تا توضیح بیشتر در مورد نحوه رسیدنش به فضا را به بعد رسیدن به زمین موکول کند.

     مدت زیادی طول نکشید که از دور تصویری مشابه آنچه که سعید از کره زمین در ذهنش داشت در مقابل چشمانش قرار گرفت , آب، خشکی و درختان و فضای سبز روی زمین بوضوح دیده می شدند اما اطراف سیاره را هاله ای از نوری سبز رنگ فرا گرفته بود .

     در حالی که سعید به شدت شگفت زده شده بود . از این فکر که پس از سالها دوباره به زمین بر می گردد . در پوست خودش نمی گنجید. اما حالا یک سؤال به سؤالات قبلی او اضافه شده بود و آن اینکه این هاله نور چیست؟

     با نزدیک شدن سفینه های پیشرو و باز شدن دریچه هایی برای عبور از پوشش نورانی بر شگفتی سعید افزوده شد، لحظاتی بعد همه سفینه ها با عبور از پوشش نورانی وارد استوانه ای قیف مانند شدند و به طرف محل فرود روی سیاره حرکت کردند ، در حالی که هرچه به طرف انتهای قیف مـی رفتند سفینه ها کوچک تر می شدند تا جایی که همه سرنشینان سفینه ها به اندازه طبیعی خود رسیدند و در قسمت فلزی انتهای قیف روی یک دیگر متوقف شدند . لحظاتی بعد درب سفینه ها و متعاقب آن دریچه های تعبیه شده روی استوانه ها باز شد و یکی از افراد از او خواست تا از سفینه که در مقابل درب ورودی یکی از طبقات یک آسمان خراش بزرگ قرار گرفته بود ، خارج شود .

     اما این سیاره با زمینی که سعید می شناخت کاملاً متفاوت بود . از قوه جاذبه خبری نبود و اکثر افراد در حالت بی وزنی قرار داشتند و گروهی هم با وسایل خاصی که به نظر می رسید برای چسبیدن به زمین طراحی شده روی آن حرکت می کردند ، نوع ساختمانها و وسایلی را هم که می دید با آنچه قبلا دیده بود کاملا فرق می کرد، بنابراین دوباره پرسید این جا کجاست ؟ و پاسخ شنید که این جا زمین است و مجدّداً سعید در اوج نا باوری وبا لکنت زبان گفت اما… اما…این…این جا که با زمین فرق دارد …چرا و چطور این قدر در زمین تغییر ایجاد شده است .

       برق شادی در چشم ساکنین زمین درخشید . ظاهراً آن ها منتظر شنیدن همین جواب بودند . همهمه ای بین ساکنین به راه افتاد ، انبوه جمعیت که این بار کوچک و بزرگ و زن و مرد بین آنها دیده می شد سعی می کردند خودشان را به سعید برسانند .

     بالاخره پیدا شد , خدا را شکر موفق شدیم و…اینها جملاتی بودند که سعید را بیش از پیش متعجب کرده بود , انگار آن ها سعید را می شناختن و منتظرش بودند , دوباره سعید پــرشید شما کی هستید , مــــن را از کجا می شناسید.

     یکی از آن ها سعید را به طرف یک سالن بزرگی دایره ای شکل که در وسط آن یک سکو قرار داشت هدایت کرد . همه در جای خود مستقر شدند ، با برقراری سکوت ناگهان تصویری سه بعدی در فضای وسط سالن شکل گرفت . فردی که خودش را فرمانده سیاره معرفی می کرد در صفحه ظاهر شد و به سعید خیر مقدم گفت و از سعید خواست یکبار دیگر و قبل از دریافت هر پاسخی داستان خودش و این که از کجا آمده را تعریف کند و سعید هم پس از لحظه ای مکث شروع کرد به تعریف ماجراهایی که دیده بود .

     غریو شادی و هلهله در سالن طنین انداز شد و فرمانده پس از دعوت حضار به سکوت , این چنین آغاز کرد :

     دوست عزیز همان گونه که مــا انتظار داشتیم و دانشمندان مــا حدس زده بودند ، زمین میلیون ها سال قبل بر اثر برخورد یک شهاب سنگ بزرگ به دو نیمه تبدیل شد و تعدادی از مردم این بخش از زمین که از این حادثه جان سالم بدر برده بودند تا مدت ها فکر می کردند قسمت دوم زمین کاملاً نابود شده و از بین رفته است , اما پس از سالها مطالعه و تحقیق و دستیابی به تکنولوژی و امکانات پیشرفته ، سیستمهای ما هر چند گاه یکبار امواج ، تصاویر و اصواتی را از فضا دریافت می کردند که بسیار شبیه به تصاویر و صداهای مردم ما بود و کم کم این فکر قوت گرفت که ممکن است نیمه دیگر زمین نیز از بین نرفته باشد و از همان زمان تلاش ما برای یافتن همنوعانمان شد تا اینکه امروز تو را در فضا یافتیم و این فکر به یقین تبدیل شد که نیمه دوم زمین سالم است و انسان های زیادی در آن زندگی می کنند .

اکنون اینجا را خانه خودت بدان و مطمئن باش به یاری خدا و با همکاری تو نیمه دیگر زمین را هم خواهیم یافت . فرمانده در ادامه توضیح داد ساکنین سیاره ای که تو در آن زندانی بودی سال هاست در حال جنگ با ما هستند و ما توانسته ایم با ایجاد پوشش دفاعی که اطراف زمین ایجاد کرده ایم مانع از دستیابی آنها به اهدافشان بشویم و در حال حاضر هم در حال آماده سازی نیروهای دفاعی زمین برای حمله به آنها هستیم .

     سعید خوشحال از این که دوباره در بین انسان ها حضور یافته پس از مدتی استراحت همراه با تعدادی از دوستان جدیدش سوار بر یکی از سفینه های کوچک پرنده که از دستاوردهای جدید نیم کره دوم زمین محسوب می شد و با استفاده از انرژی های نوین حرکت می کرد ، به گردش در سطح شهر پرداخت و با زیبایی های ساخت بشر کـه بــگونه ای شگفت آور بـا طبیعت در هم آمیخته بود و پیشرفت های علمی فراوانی که انسانها کسب کرده بودند ، آشنا شد .

     دوستان جدید او بسیاری از وسایل جدید را به او نشان داده و کاربرد هر یک را به او توضیح دادند ، پزشک الکترونیک که کار تشخیص و مداوای بیمارها را انجام می داد و می توانست با بکار بردن اشعه ای مخصوص زخمها را ترمیم کند، یا خودروهای بدون سرنشین که ماموریت حمل و نقل کالا و مایحتاج مردم به مقصد را به عهده داشتند, مراکز علمی و تحقیقاتی , سیستم های متمرکز شهری برای انتقال حرارت مرکزی زمین به منازل و ساختمان ها و همچنین سیستم برودتی متمرکز که با قدرت هسته ای فعال بود و هزاران وسیله و ابزار جدید دیگر مانند دستگاه تغییر اندازه که به دست انسان های ساکن در سیاره ساخته شده بود .

     همچنین سعید دریافته بود که هاله نوری که کره زمین را احاطه کرده بود ، مربوط به سیستم دفاعی زمین است و به هنگام نزدیک شدن هر گونه شیئی به صورت خودکار شروع به کار نموده و به محض برخورد مهاجم با این دیواره نوری سیستم فعال و باعث انهدام آن خواهد شد و فقط سفینه های ساکنان زمین است که برای سیستم قابل شناسایی بوده و می توانند از آن عبور کنند و موجودات سیاره ای که از آنجا فرار کرده بود هم با تمام تجهیزات خود نتوانسته اند از این سیستم عبور کنند و به همین دلیل آنها هم در جستجوی قسمت دوم زمین بودند .

     چند روزی از حضور سعید در سیاره می گذشت ، طی این مدت او با نحوه کار بسیاری از دستگاه های جدید آشنا شده بود و حتی می توانست از سفینه های موجود هم استفاده کند . به نظر می رسید بشر موفق شده در جهت کسب علم و دانش به هر آنچه آرزو داشت دست پیدا کند . در جریان یکی از همین گشت گذارها بود که سعید به یاد نقشه ای افتاد که از سیاره موجودات فضایی همرا خودش آورده بود و احتمالا هنوز در سفینه او قرار داشت ، بلافاصله موضوع را به دوستان جدیدش اطلاع داد ، با باز شدن این نقشه الکترونیکی نــه تنها تحقیق آنها برای تعیین مسیر سفر به نیمه دیگر زمین کامل شد . بلکه اطلاعات ارزشمندی در مورد زمان و چگونگی برنامه حمله موجودات فضایی به زمین به دست آمد.

       روزها پشت سر هم می گذشت وسعید در تمام این مدت در فکر توضیحات و قولی بود که فرمانده در مورد پیدا کردن قسمت دیگر زمین به او داده بود، با توضیحاتی که سعید از ماجرای فرارش داده بود و با شناسایی هایی که از پایگاههای دشمن انجام شده بود ، گروه حمله مطمئن بود که دشمن در حال بازسازی تجهیزات منهدم شده است و این کار مدتی طول خواهد کشید ، تا این که یک روز در حالی که سیستم صوتی شهر مدام برای اعلام یک خبر مهم اطلاع رسانی می کرد ، سعید به مقر فرماندهی ، فراخوانده شد .

     قسمت هفتم – حرکت به سمت زمین

     به محض رسیدن سعید ، فرمانده شروع به صحبت کرد و افراد را در جریان قصد دشمن برای حمله به زمین قرار داد , دستورات که از قبل آماده شده بود در اختیار افراد قرار گرفت و قرارشد قبل از حرکت دشمن ، سعید همراه با یک گروه پیشرو برای اطلاع رسانی و هماهنگی به سمت زمین حرکت و آنها را از نقشه دشمن با خبر کنند و گروه حمله هم از پشت سر دشمن را تعقیب و محاصره کنند .

     ۲۴ ساعت بعد لشکرهای دشمن با تمام تجهیزات حرکت خود به سمت زمین را آغاز کردند و بلافاصله پس از حرکت دشمن ،کار تعقیب آنها آغاز شد .

     تعقیب موجودات فضایی نزدیک به سه روز طول کشید پس از این مدت دشمن در نزدیکیهای زمین متوقف و آماده آرایش برای حمله نهایی شد ، بعلت نقص فنی که برای یکی از سفینه های پیشرو ایجاد شده بود ، هر لحظه خطر دیده شدن و برخورد با مهاجمین ، سعید و همراهان او را تهدید می کرد ، پیامهای ارسال به زمین هم هنوز بی پاسخ مانده بود و به همین دلیل گروه پیشرو می توانست برای ساکنین نیمه دوم زمین دشمن تلقی شود . گروه سعی کرد تا با افزایش سرعت به سمت زمین خود را از معرض آتش احتمالی سلاحهای مهاجمین و مدافعین زمین خارج سازد اما چند لحظه بعد ، با شلیک سلاح های مهاجمین که با شدت تمام از پشت سر آنها آغاز شده بود ، گروه در معرض خطر تشعشعات سلاحهای طرفین قرار گرفت .در پاسخ به حمله دشمن بلافاصله از سمت زمین نیز آتش شدیدی با شلیک تجهیزات زمینی آغاز شد و تعدادی از پرنده های آهنی گروه پیشرو در جریان آتشباری دو طرف طعمه حریق شد. سعید و سفینه های باقی مانده در انبوهی از آتش طرفین گرفتار شده بودند و جنگ با شدت تمام ادامه داشت بـــــه نظر می رسید تا لحظاتی دیگر همه چیز تمام خواهد شد و سعید دیگر سرزمین و محل تولد خود را که سال ها در آرزوی دیدار مجدد ش به سر می برد نخواهد دید .

     گروه در کمال ناامیدی و در حالی که به شدت آسیب دیده بود سعی مـــی کرد با خارج شدن از تیر رس آتش جنگ افزارها که هر لحظه به مقدار آن افزوده می شد ، خودش را زودتر به زمین برساند و سرانجام در یک فرصت مناسب و در پناه دود ناشی از آتش سلاحها و انفجار تجهیزات، گروه از میدان جنگ فاصله گرفت ، اما بلافاصله خودش را در محاصره تعداد زیادی از سفینه های نا آشنا دید، به نظر می رسید این بار دیگر راه گریزی باقی نمانده باشد ، سعیداز این که نتوانسته بود زمین را نجات بدهد و به زادگاه خودش که فاصله چندانی با او نداشت ، برگردد بشدت ناراحت بود بنابراین تصمیم گرفت با تمام توان به دشمن حمله کند ، اما قبل از این که فرصت اجرای آن را داشته باشد با برخورد شدید شیئی که همزمان به سفینه او و همراهانش برخورد کرده بود کنترل اوضاع از دستشان خارج شد ، دیگر مطمئن شد که به اسارت در آمده اند و چون راه فرار دیگری بــه ذهنش نمی رسید از خدا کمک خواست و خودش را به دست تقدیر سپرد.

     چند لحظه بعد درب سفینه سعید به آرامی توسط مهاجمین جدید باز شد و سعید با دیدن آن صحنه به شدت متعجب شد و در حالی که سعی می کرد آرامش خودش را حفظ کند همراه با لکنت زبان پرسید , ش…ش…شما.

     ظاهراً افرادی هم که وارد سفینه سعید شده بودند از دیدن سعید متعجب شده بودند لحظات به کندی می گذشت و برای چند دقیقه سکوت مطلق در سفینه حاکم شد ، این بار افراد تازه وارد با ظاهر انسانی اما با لباس ها و تجهیزاتی یکسان وجدید و در عین حال متفاوت با آنچه تا به حال دیده بود هویت سعید را سوال کردند ، تردید سعید کم کم با پرسش این سوال از طرف تازه واردین به یقین نزدیک می شد.

     آیا این افراد هم ساخته دست موجودات فضایی هستند ؟ اگر آنها ساخته دست آنها است چرا ظاهری متفاوت دارند ؟ شاید افرادی از گروهای اعزامی باشند . اما چرا لباسشان متفاوت است ؟

     سعید و افراد گروه را به داخل سفینه فضایی که بسیار پیشرفته بنظر میرسید هدایت کردند و روی صندلیهای مخصوصی قرار داده و دست و پای آنها را یا وسایل مخصوص روی دسته صندلیها ثابت کردند ، سعید در حال جستجو برای یافتن پاسخ به سوالات ذهنی خود بود که فرمانده گروه تازه وارد در حالی که بهت زده بنظر می رسید ، همراه با حس کنجکاوی که سعی در پنهان کردن آن داشت بدون اینکه سؤالی بپرسد شروع کرد به پاسخ دادن به سؤالاتی که در ذهن سعید و اعضای گروه وجود داشت و در ادامه سؤالات خودش را مطرح کرد؛ شما همراه چه کسانی بودید و چرا به زمین حمله کردید و باز بدون اینکه جوابی دریافت کند ، با خوشحالی تمام دستور آزادی آنها را صادر کرد و در پاسخ به حیرت گروه به آنها توضیح داد که صندلیها نوعی دستگاه جدید هستند که دانشمندان زمینی آنها را ساخته اند و این دستگاهها قادرند به راحتی ذهن افراد را بخوانند.

     سعید در اوج ناباوری با خودش می گفت چگونه در این مدت کوتاهی که از زمین دور مانده این همه پیشرفت علمی در زمین حاصل شده است و در حالیکه از این وضعیت راضی بنظر می رسید ، وقتی اسم زمین را شنید با اطمینان و آرامشی که در وجودش احساس می کرد یک بار دیگر خود و همراهانش را به طور کامل معرفی کرد و گفت که او هم از ساکنان زمین بوده که چندین سال قبل در اثر یک کشف تصادفی از زمین خارج شده و به دام موجودات فضایی که قصد حمله به زمین را داشتند گرفتار شده و نهایتاً این که چطور از دست آن ها فرار کرده و با همنوعان خودش در نیمه دیگر زمین برخورد کرده و این که با چه هدفی به زمین آمده است.

     خوشحالی وصف ناپذیری وجود افراد مقابل او که داستان اختراع او را در کتابهای تاریخ خوانده بودند فرا گرفت , اما در کنار این ماجرا ، دامنه جنگ هر لحظه شدت و وسعت بیشتری پیدا می کرد و دشمن به زمین نزدیکتر می شد، بنابراین جایی برای توضیحات بیشتر باقی نمانده بود .

     سعید فرمانده گروه را در جریان نقشه تعقیب مهاجمین و این که آن ها از پشت در محاصره همراهانش هستند قرار داد . فرمانده زمینی با اعلام خبر به مرکز زمین دستورات لازم را صادر کرد ، سعید و همراهانش با تعدادی از سفینه های زمینی به دور از میدان جنگ به پشت جبهه جنگ منتقل شدند.

     در همین هنگام ناگهان صدای انفجار شدیدی همه جا را به لرزه درآورد این صدا ی وحشتناک حاصل انفجار سلاح جدیدی بود که مهاجمین برای استفاده بر علیه زمین همراه خودشان آورده بودند و بر اساس اطلاعات ارائه شده از طرف سعید این قدرت را داشت که تمام ساکنین زمین را فلج و حرکت آن ها را مختل نماید.

     انفجار سلاح تا حدود زیادی نگرانی های افراد را برطرف کرد زیرا تشعشعات حاصل از آن اکثر نیروهای مهاجم را نابود ساخته و باقیمانده آنها را مجبور به فرار یا تسلیم شدن کرد اما خطر تشعشات بشدت در حال گسترش به سمت زمین بود و خطری جدّی زمین را تهدید می کرد ، ترس و وحشت وجود ساکنین زمین را فرا گرفت .

     لحظاتی بعد گروه تعقیب کننده با تعدادی از مهاجمین که به اسارت درآمده بودند از راه رسیدند ، اسرا برای تحقیق و مطالعه به پایگاههای مورد نظر منتقل شدند و بلافاصله فرماندهان دو نیم کره برای جلوگیری از آسیب انفجار تشکیل جلسه دادند و سرانجام پیشنهاد سعید برای تشکیل سپر دفاعی به هم پیوسته با استفاده از سفینه های فضایی مورد قبول واقع شد و گروه توانستد با کمک سفینه ها و با ایجاد حوزه مغناطیسی قوی در برابر امواج . مسیر آنها را تغییر و زمین را از یک خطر حتمی نجات بدهند .

     بعد از پایان جنگ سعید فرصتی پیدا کرد تا از خانوادهاش و از رشد سریع تکنولوژی در زمین سؤال کند و اینجا بود که متوجه این حقیقت شد که بیش از نیم قرن از حادثه ای که برای او رخ داده می گذرد و حضور او در فضا باعث شده تا این زمان برای او کوتاه بنظر برسد ، اگر چه خبر از دست دادن خانواده اندوه سنگینی را در درون او ایجاد کرد ، اما شادمانی بازگشت به زمین و ماجرایی که منجر به کشف و برقراری ارتباط دوباره دو قسمت زمین شده بود درد او را تسکین می داد.

     بمناسبت این موفقیت بزرگ هیاهویی در زمین ایجاد شده بود ، همه در تدارک برگزاری مراسمی بودند تا با تقدیر از قهرمان ملی خود ، موفقیتشان در جنگ و یافتن دیگر همنوعانشان را جشن بگیرند و این آغازی بود بر ارتباط دوباره انسانها در دو سوی فضای لا یتناهی و داستانی دیگر که در ورای آن در حال شکل گرفتن بود.

پایان

شما همچنین می توانید ...

٪ پاسخ

  1. معین گفت:

    داستان قشنگی بود، همشو خوندم، میشه ازش اولین فیلم ایرانی علمی تخیلی را ساخت. نیما

  2. ناشناس گفت:

    خیلی بد بود اه

    • احمدرضا هدایتی گفت:

      ناشناس محترم سلام؛
      متأسفم که این داستان نتوانست نظر شما را جلب کند، شاید بخاطر مقدمه طولانی آن باشد.
      در هر حال از اظهارنظر شما سپاسگزارم.
      موفق باشید

  3. مرتضی گفت:

    من این داستان رو وقتی نوجوان بودم خوندم و دنبالش بودم تا دوباره یاداوری کنم به خودم این داستانو
    عالی بود مرسی
    یه دونه مشابه این هم که داستان دختری بود که به ماه رفته بود (ماه دوم زمین) که یادم رفته توی مجله سروش یا دانشمند خوندم یا کتاب داستان مستقلی بود که حدود ۲۰ سال پیش خوندم ولی خیلی دوس دارم پیدا کنم
    بازم مرسی

    • احمدرضا هدایتی گفت:

      آقا مرتضی عزیز سلام:
      من این داستان را حدود ۲۲ سال پیش به طور کاملاً ذهنی برای پسرم گفتم و بعداً اونو با کمی تغییر اصلاح وتکمیل کردم.
      در هر حال از حسن نظر شما بسیار ممنونم.
      موفق باشید

  4. حامد بهرامی گفت:

    سلام
    داستان جالبی بود.
    نگارش یک داستان کار آسانی نیست مخصوصاً اگر این داستان بر اساس واقعیت نباشد و زائیده خیال انسان باشد.
    در حال حاضر در مدارک تلاش بر این است که کودکان بیشتر بتوانند بنویسند و تخیل خود را به کار گیرند.
    امروزه با گسترش فضای مجازی شاهد بروز ادبیات خوب و نگارش های جالب و در مقابل شاهد کم سوادی برخی مردم عزیز هستیم که حتی کلمات عادی را هم با غلط املایی می نویسند و نشان می دهد که جامعه در چه سطحی است.
    شاید اگر این داستان را یک نویسنده غربی می نوشت برخی دوستان زبان به تعریف و تمجید می گشودند ولی آقای هدایتی عزیز و گرامی داستان شما زیبا، جالب و جذاب بود. و از شما بابت نگارش این داستان و اشتراک آن برای مردم سپاسگذارم.
    سال نو مبارک و امیداروم شاهد داستان های دیگر از شما باشیم.

  5. احمدرضا هدایتی گفت:

    سلام و سپاس؛ به خاطر معرفی داستان

  1. تیر ۱۶, ۱۴۰۰

    کشف نیمه دوم زمین
    داستان علمی تخیلی ایرانی
    کشف نیمه دوم زمین
    داستان علمی تخیلی ایرانی
    توسط احمدرضا هدایتی خرداد ۲۳ ۱۳۸۶.
    به نام خداوند بخشنده مهربان.
    مقدمه
    داستانهای علمی تخیلی با توجه به جذابیت و ویژگیهایی که دارند، چنانچه […]

پاسخ دادن به احمدرضا هدایتی لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *